دست مرا بگیر
آبی بزن به رخ که نخوابد چشم
در شامگاه ماتم بسیارت
در ظلمت مداوم و کشدارت
گفتم به خود مگر تو نمیبینی
این سیل اشک خانهخرابم کرد
این آب آتش است و کبابم کرد
چشم به راه غرقه آبم کرد
......
فریاد بی صدای مرا بشنو
دست غریق چشم به راهت گفت
ای دست عشق دست به دستم ده
.
آبی بزن به رخ که نخوابد چشم
شاید که صبح در بزند ناگاه
صبح تو است آمده است از راه
صبحت بخیر صبح درخشانم
صبحت بخیر ساج.. جان جانم
این نامه است یا خیال خوش است
من با خیال چشم تو بیدارم
گفتم به چشم تو که سخن دارم
......
بشنو تو با نگاه، نگاهم را
صبحم! نگاه من به نگاهت گفت
ای دست عشق دست به دستم ده
.
دست مرا بگیر و بیا با من
پرواز میکنیم کجا؟ هر جا
تا آشیانهای که خانه خورشید است
دست مرا بگیر تو ای خورشید
چشم مرا ببین که تو را پرسید
کی میرسی که دست به دست هم
روی تو را ببوسم و باز آن دم
با تو بگویم آنچه که میدانم
با تو بگویم آنچه که میدانی
......
بشنو مرا که دوست دارمت از جانم
در دل لبم به صورت ماهت گفت
ای دست عشق دست به دستم ده
.
آذر ۱۴۰۳
قدمت را به دیدهام بگذار
من که رفتم میان صحراها
گردباد جنون شوم در خود
یا که دریای خون شوم در خود
لحظهای سرنگون شوم در خود
لحظهای که به یاد چشمانت
صد گل سرخ روید از چشمم
.
کاش میشد مرا تو میخواندی
از نگاهم غم نگفتن را
این همه در دلم نهفتن را
چشم بارانی و نخفتن را
بارش ابر را تماشا کن
تا که با تو بگوید از چشمم .
میشود روز روشن چشمت
شب غم را دوباره دریابد
چشم شب چشم من نمیخوابد
دیدهام اختر است و میتابد
آه شاید نگاه تو برسد
تا مرا او بجوید از چشمم
.
قدمت را به دیدهام بگذار
تا که از نقش پای تو آن دم
گل بروید به باغ چشمانم
دوست دارم که هر نفس با هم
عطر تو در نگاه من باشد
تا تو را دل، ببوید از چشمم
.
پاییز ۱۴۰۳
تن تنها
این روزهای آخر بودن را
یخ میزنم چقدر تنم سرد است
میمیرم و برای تن لختم
ای کاشکی کاشکی کفن باشد
.
امشب بباف پس کفنم را تو
با دستهای نازک و گلگونت
تا عطر دستهای تو در گورم
همراه غربت تن من باشد
.
با چشمهای تو که ندیدم من
آغوش تنگ ماست وطن ما را
ای کاش زندگی پس از مردن
با تو مرا قرار و وطن باشد
.
در غربتی که بیتو نشستم من
اینجا هجوم حسرت دیرینهاست
ای فصل نو شدن تو نمیآیی؟
تا گل بروید از تو چمن باشد
.
من خسته ام شکسته و تاریکم
این تن توان ندارد و میمیرد
جانم تویی که بیتو تنم تنهاست
آغوش باز کن تو و من باشیم
یک تن شویم یک دل و تن باشد
.
پاییز ۱۴۰۳
بعد از
دلم پر است سرازیر میشود ناگاه
دوباره بارش اشک و دوباره ناله و آه
چقدر آه کشیدم چقدر تارم من
به من نمیرسی آیا؟ تو نور جان ای ماه
بیا بیا که ببینم تو را، بگویم من
تمام حرف دلم را به چشم تو به نگاه
نگاه کن که نگاهت سراسر آغاز است
مرا ببر به تماشای دیدنت دلخواه
چقدر گریه کنم تا غرق اشک خود بشوم
بیا و دست غریق مرا بگیر آن گاه
بگو تو هم که مرا دوست داری و با من
سخن بگو و بگو با منی تو هم همراه
.
۸ مهر بعد از
چشمبهراه ماه
بیتو من آسمانی ندارم
گم شدم من نشانی ندارم
عمر رفت و زمانی ندارم
بیحضور تو جانی ندارم
جان من کاش پیشم بیایی
.
من که گفتم شبم، شبترین است
چشم تاریک من آتشین است
با سیاهی زمانم قرین است
تا نباشی زمان این چنین است
ماه زیبای من پس کجایی؟
.
تو بیا خاک راه تو باشم
من فدای نگاه تو باشم
غصه داری؟ پناه تو باشم
همدم اشک و آه تو باشم
نه تو درد دل را دوایی
.
دل به سویت پیامی فرستاد
بیتو در شعلههای غم افتاد
دل تو را میسراید به فریاد
تا بیایی و این محنتآباد
گلشنی میشود رخ نمایی
.
مینویسم برای تو از جان
جان به قربانت ای ماه پنهان
من پریشان، دلم آتشافشان
منتظر مانده چشمان گریان
تا بیایی
بیایی
بیایی
بیایی
بیا
۶ مهر ۱۴۰۳
بیآسمان
هوای خانه گرفته آری
دریچهای باز کن که باری
که در هوای تو من بمانم
.
شب است و تارم بدون نورت
نفس ندارم که بیحضورت
بریده شد باز هم امانم
.
کجایی ای آسمان روشن
مرا ببر تا خودت به گلشن
و یا بیا با تو تا بخوانم
.
بخوانم از دفتر نگاهت
نگاه ماهت نگاه ماهت
بتاب بر من به آسمانم
.
که بیتو دل آسمان ندارد
دل فسرده که جان ندارد
بیا تویی جان من جهانم
.
در این شب خسته این شب تار
برای چشمت نوشتم ای یار
فدای تو چشمان تو دل من
فدای چشمان توست جانم
.
۱ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱ بامداد
باشد
پُکِ آخر به آخرین سیگار
شاید این واپسین نفس باشد
تن من هم بسوزد و این بار
روز پایان این قفس باشد
.
روزها دود شد سیاهی شد
حاصل عمر هم تباهی شد
جان من سوی درد راهی شد
کاش میشد که رنج بس باشد
.
کاش خورشید من بیایی تا
گرمی جان من شوی اینجا
من درختی که بیتو در سرما
کاش نور تو دسترس باشد
.
تلخ شد بیتو هر چه میجویم
بوی دود است و باز میبویم
من چرا شعر تازه میگویم؟
وقتی این شعر تازه گس باشد
.
مینشینم دوباره با سیگار
در خیال تو و تو و دیدار
با تو گفتم تو هم بگو این بار
«با تو ام من» بگو تو پس «باشد»
.
۲۳ شهریور
برق عشق
چقدر گریه کنم تا
که شعلههای دلم را
به خامشی بکشانم
.
زبانه میکشد از من
که برق عشق به خرمن
رسید و من نتوانم
.
دلم بسوز که اینجا
در این خرابه دنیا
چه دوزخیست جهانم
.
در این جهنم تبدار
و نخ به نخ غم و سیگار
مرا بکش که نمانم
.
دل شکسته خسته
در این خرابه نشسته
بگو که من چه بخوانم
.
دوباره قصه بگو تا
بخوابم و بروم با
پرندههای روانم
.
پرندههای خیالات
در آسمان محالات
کجاست راحت جانم
.
کجاست آن دم مردن
مرا به خواب تو بردن
نمیرسد به گمانم
.
نمیرسد که بمیرم
در این خرابه اسیرم
بایست ای ضربانم
.
۲۲ شهریور
فاستقم
استقامت کن ای که میدانی
غیر محنت در این بیابان نیست
عشق آمد که رهنما باشد
دیدی اما که راه آسان نیست
.
گوش کن حرف دل چه میگوید
دل بیچارهات چه میجوید
گل در این راه باز میروید
تو نگو زندگی گلستان نیست
.
شکوه کردی که راه پر خار است
ماندهای در خودت شبت تار است
رفتن از خود چقدر دشوار است
آن سوی خود مگر نمایان نیست
.
تو برون خودت قدم بردار
تا ببینی که هر قدم هر بار
بعد هر گام میرسد انوار
نور دیدار حق که پنهان نیست
.
پابرهنه در این زمین رفتن
گر چه خون میشوی در این رفتن
قسمت میدهم همین رفتن
هیچ چیزی به غیر جانان نیست
.
آه جانان که جان فدایش باد
جان من پر شدهاست از این فریاد
قصه کوه و تیشه و فرهاد
این مگر سرنوشت انسان نیست
.
ما که گفتیم استقامت کن
کم در این غمکده اقامت کن
در درون خودت قیامت کن
تو عزیزی زمان خسران نیست
.
عشق آمد برو شکارش باش
هر طرف رفت همقطارش باش
زنده از عشق شو دچارش باش
غیر عشق آه در تنت جان نیست
.
۱۴ شهریور
سیگار ناشتا
صبحت بخیر ای که تو میسوزی
سیگار ناشتای گرانقدرم
تنها رفیق غربت و تنهایی
.
آتش گرفت جان من و تنها
تو سوختی به پای دل تنگم
این صحنه شد چقدر تماشایی
.
قلبم که سوخت دود شد و گم شد
آتش زدی به خود به درد من بیدل
رفتی به سوی آن دل سودایی
.
این درد عشق قلب مرا سوزاند
مرحم بیار و قلب مرا نو کن
ای یار من بگو که تو میآیی
.
ای یار من بیا که در این گوشه
هر صبحدم، تو در بر من باشی
تا من به خنده با تو بگویم یار
صبحت بخیر ای همه زیبایی
.
۱۶ شهریور ۱۴۰۳