تهران من - فلسفهٔ آه

تهران من کجاست لبخندت

آن روزهای روشن چون قندت

ماییم و تلخی شب و دربندت

این هم شبت چقدر بی‌ماهی

.

شب‌های زنده تو کجا رفتند

در جاده‌های مرگ تو تا رفتند

از ما جدا شدند و جدا رفتند

با من بگو چرا تو پر از راهی؟

.

ای جاده‌های تو همه بی‌پایان

آوارگی‌ست با من بی‌سامان

آوار توست بر سر من تهران

از جان خسته‌ام تو چه می‌خواهی

.

میدان انقلاب تو را خواندم

من روز و شب کتاب تو را خواندم

هر گوشه خراب تو را خواندم

خواندم تو را که فلسفه آهی

.

خواندم تو را و با تو سفر کردم

از خود از این خرابه گذر کردم

یک آن خیال او که نظر کردم

ای آن دیدن آه چه کوتاهی

.

با این همه خرابی و ویرانی

با این دل شکسته تو می‌مانی

تهران من همیشه تو تهرانی

من راه می‌روم که تو همراهی

.

۲۸ مرداد ۱۴۰۲

گل-گلوله

رویید جای هر گلوله گلی

این لاله‌زار توست

ما را به دست خزان می‌کشی ولی

ما سبز می‌شویم دوباره به پای تو

عالم بهار توست

.

۱۶ مرداد

آغاز

سراغت را می‌گیرم

از شب

شاید نشانی از تو داشته باشد

آخر تو نسبتی با ماه داری

آه

ماه از تو آغاز می‌شود

.

سراغت را می‌گیرم

از باد

عطر تو را دارد

شاید باد نامه دلم را سویت بیاورد

شعرهایم نامه‌هایی‌ست برای تو

مرا می‌خوانی آیا؟

در باد می‌خوانم

شاید باد. شاید

باد اردیبهشت

این عطر جنون‌آمیز

از بهشت موهای تو آغاز می‌شود

.

سراغت را می‌گیرم

از رود

ای سرچشمه نگاهت

زلال‌ترین زلال‌ها

کفش‌هایم را در می‌آورم

در خنکای رود قدم بزنم آیا؟

نه این خلاف ادب است

می‌خواهم در سرچشمه نگاهت، چشمانم را بشویم

رود زلال از تو آغاز می‌شود

.

سراغت را می‌گیرم

از مستی

هنوز مستی چشمانت با من است

اگر چه رفته‌ای

دلم خون است یا از شراب تو سرشار

اما نه

خمار تو ام بسیار

مستی از تو آغاز می‌شود

.

سراغت را می‌گیرم

از هستی

بی‌تو نیستم

هستی از تو آغاز می‌شود

سراغت را می‌گیرم

از باران

از چشمانم

باران به یاد تو می‌بارد

نامت که می‌آید

باران آغاز می‌شود

.

سراغت را می‌گیرم

از خیال

خیال دشت گل

من گلدان خالی‌ام. پاییزم. خشکم.

مرا گلشن می‌کنی آیا؟

بیا

فصل بهار از تو آغاز می‌شود

.

۲۸ اردیبهشت

بزن زخمه‌ای

بیا و به جانم بزن زخمه‌ای تا

سکوت بلند شبم بر بیافتد

بگردان تو این پرده‌های دلم را

که در جان من شور محشر بیافتد

.

صدا کن مرا ای که لحن صدایت

سرود بهشت است و آواز قدسی

ببر با صدایت دلم را که از وجد

برقصد، بچرخد... و با سر بیافتد

.

صدا کن مرا تا که شعری بنوشیم

که خشکیده لب‌هایم از آتش شوق

من و تلخ‌کامی، تو وا کن لبت را

که قند مکرر، مکرر بیافتد

.

بزن زخمه‌ای تو به زخم دل من

دلم ساز عشق تو شد مثل تنبور

دل ریش‌ریش مرا می‌نوازی؟

که در خلوت خاص دلبر بیفتد

.

تویی دلبرم می‌تپد دل به عشقت

و با هر تپش ناله‌ها دارد این دل

دلم را بخوان تا که شاد و غزل‌خوان

به دل شور و آواز دیگر بیافتد

.

صدایت زدم شاید این بار شعرم

بپیچد در آفاق و سویت بیاید

بیافتد درون دلت شعر دیدار

بزن زخمه‌ای شعر بهتر بیافتد

.

بیا و به جانم بزن زخمه‌ای تا

درون دلم شور محشر بیافتد

.

۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

هوای اردیبهشت

گرفته‌است

دلم

گرفته‌است

فضا را این عطر یاس

گرفته‌است

صدای شعر

صدایش به تو می‌رسد آیا؟

این بوی جنون‌آمیز را

می‌شنوی؟

.

این هوای جنون

مجنون مرا کجا می‌برد؟

حل می‌شوم در این شمیم

مرا احساس کن

این عطر یاس

من در هوای تو ام

بشنو

بشنو

نمی‌شنوی؟

گرفته‌است

هوای شعر شاید

صدای شعر

.

این باد اردیبهشت

عطر یاس، شعرم را

شاید جایی دیگر دارد می‌برد

مجنون مرا

به کدام صحرا می‌فرستد؟

.

من با این هوا می‌روم

تو هم بیا

بیا به صحرا

دشت

جنگل

این منم در هوای اردیبهشت

این بوی یاس

این شعر

مرا نفس بکش

مرا لمس کن

.

دلتنگ تو ام

کاش واقعاً در این شمیم حل می‌شدم

باد مرا سوی تو می‌آورد

مرا در آغوش می‌کشیدی

دوباره تو را صدا می‌زنم

با صدایی محو

صدایی آهسته‌تر از عطر یاس

این منم

مرا نفس بکش

مرا لمس کن

.

باد می‌آید اما

تنم می‌لرزد

درونم یخ می‌کند

تو آتش طور منی

جانم را گرم می‌کنی آیا؟

هر چه آتش زدم دلم را

یخ جانم باز نشد که نشد

تنها دلم سوخت

دلسوخته تو ام که بیایی

.

دل سوخت، سوخت، سوخت که بیدل خواندم:

شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست

کباب گلشن داغم که شعله شبنم‌ اوست

بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است

نفس در آینه ما هوای عالم اوست

.

دیدی هوای اردیبهشت را

صحرا

دشت

جنگل

بهار خاک به این رنگ و بو

هوای عشق تو در من

هوای عشق تو

تو

نمی‌دانستم جانم را خواهد گرفت

گرفته است

تمام جانم را

تمام عالم را

گرفته‌است

آه دلم

.

۵ اردیبهشت

غمزه

تو را پیش از آنکه ببینم می‌شناختم

ای نگاهت ازلی

چشم‌هایت را به خاطر داشتم

پیش از آن که به دنیا بیایم

غمزه‌ای بود

زمان بی‌زمانی

غمزه

آن

آه

نگاه

دیدی مرا

یک نظر

دیدم تو را

پیش از آن که به دنیا بیایم

نگاهت را می‌شناسم

نگاهت مرا متولد کرد

باز هم از نو

های

اما مدتی‌ست در حسرتم

نیستی

تنها یادی‌ست از نگاهت

آن روز که در این دنیا برای اولین بار

غمزه

دعا می‌کنم بیایی

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

نگاه معجزه

ید بیضا

دم مسیحا

شب معراج

غمزه‌ای‌ست

تاریکم، بی‌جانم

آه

غمزه‌ات مرا غرق نور خواهد کرد

زنده خواهد کرد

خواهد برد

خواهد برد

بیا بیا که بیایی

هر نفس آواز عشق می‌رسد

این نگاه توست

در نگاهت چه داری؟

که پیش از آن که ببینم تو را

نگاهت آشنای من بود

نگاه ازلی

دلم تنگ است

جهان تنگ‌تر

شب است منتظرم تا

شب است و چشم به راه نگاه پرنورت

به شوق دیدن ماه نگاه پرنورت

طلوع کن که به سوی تو می‌روم از خود

به خانمان و پناه نگاه پرنورت

که ذکر هر شب من یاد چشم‌های تو است

نگاه گاه نگاه نگاه پرنورت

نگاه آه نگاه

نگاه پرنورت

.

اوایل بهمن ۱۴۰۱

گم‌شدگی

    برچسب‌ها : 

در مه جنگل اوهام نگاهم گم شد

من کجایم؟ که در این حادثه راهم گم شد

من در این گم‌شدگی می‌روم این سو آن سو

وحشت جنگل و مه! جان و پناهم گم شد

چند وقت است که من گم شده‌ام؟ می‌دانی؟

آن قدر بی‌خبرم، هفته و ماهم گم شد

راه پیدا شدنی نیست، نه حتی چاهی

این منم، یوسف گم‌گشته که چاهم گم شد

کاش پیدا شوی ای وقت، دلم بس تنگ است

«لحظه دیدن آیینه»، صفا هم گم شد

چشم وا کردم و پیدا شدنم را دیدم

باز در وهم در این مهلکه خواهم گم شد

.

۱۵ آذر ۱۴۰۱

تفنگ‌ها

تفنگ‌ها همه از وهم‌اند

تفنگ‌های پر از خالی

در این میانه چه می‌گویند؟

نشانه‌ای که نشان دادند

.

زمین حباب پریشانی‌ست

که در فضا شده سرگردان

به این حباب امان دادند

به هر چه هست زمان دادند

.

اگر تفنگ حقیقت داشت

که بعد هر طپش تیری

زمین -حباب- می‌ترکید آنگاه

به قلب او ضربان دادند

.

زمین حباب و تفنگ از وهم

جهان چه پر شده از خالی

که هر چه هست همین عشق است

به عشق هستی و جان دادند

.

۲۹ مهر ۱۴۰۱

دست پنهان

انبوه جادوگرانش

هر گوشه سحری و ماری

فرعون و رنج دیاری

ای حق ذات تو یاری

ما را که عاجز نشستیم

ای دست پنهان عصا باش

.

هر جوی دریای خونی‌ست

ما را بلاها رسیده

چشم تو ما را ندیده

ما چشممان جوی جاری

هر جوی دریای خون شد

موسی کجا رفت و چون شد؟

ما را تو موسای ما باش

.

ای دست پنهان چه شد پس

ما از دعا بی‌نصیبیم

مایی که با ما غریبیم

ما را به ما آشنا کن

خود درد ما را دوا کن

خود درد ما را دوا باش

.

ای اژدهای تو پنهان

این مارها را بسوزان

فرعون طغیان و عصیان

در رخت دین می‌خروشد

او را به دریا بینداز

ما را که ماتیم و مبهوت

از هر چه فرعون و طاغوت

باری به لطفت رها کن

در ما بخوان ای رهایی

آواز ما را صدا باش

.

۹ مهر ۱۴۰۱

خدای گم‌شده

    برچسب‌ها : 

میان همهمه اینک خدای ما گم شد

صدا زدیم کجایی؟ صدای ما گم شد

رسید و گفت خدا مرد حضرت زرتشت

به ما بگو که چه شد کبریای ما گم شد

رسیده‌ایم به دریای خیل فرعون‌ها

کلیم پشت سر ما عصای ما گم شد

و گفت یک نفر ای خلق بی‌نوا برخیز

که گفتم آه چه پایی که پای ما گم شد

کجاست سایه راحت که سایه وهم است

همای اوج سعادت، همای ما گم شد

دعاست مایه جمعی که دستشان خالی‌ست

نمانده هیچ بضاعت، دعای ما گم شد

چه ظلمتی‌ست جهانت، نگاه تو پنهان

گم است نور تو یا چشم‌های ما گم شد

غبارهای پراکنده در غریبستان

اسیر باد هوا آشنای ما گم شد

میان همهمه بودیم باد ما را برد

کسی ندید چه شد؟ ماجرای ما گم شد

.

۳۱ شهریور ۱۴۰۱