شورش هستی
لگد به جان زمین زد
تو را زمانه زمین زد
-که ترکتاز و بلاست
.
هجوم یاغی شبگرد
همیشه گرد به پا کرد
-که تیرگی همه جاست
.
و صبح: یورش هستی
طلوع و شورش هستی
-دوباره روز جزاست
.
چه آتشی به هوا زد
شرر به هستی ما زد
-جهان به روی هواست
.
چقدر دود بلند است
زمان رقص سپند است
-که رقص هستی ماست
***
اسیر هستی بیمار
به جز «عدم»، درِ دیدار
-بگو که سوی کجاست؟
.
۵ شهریور ۱۳۹۹
خرابه بیدر
چقدر حوصله داری
که در سیاهی مطلق
نشستهای به تماشا
که شاید از پس آوار
دو چکه نور ببینی
.
خراب کرده تباهی
تمام خانهٔ ما را
چه نالهایست درونش
چه میکشد وطن ما
از این جماعت دینی
.
از این جماعت ددخو
که جز پلشتی و زشتی
ندیدهایم از آنها
نمانده از وطنت هیچ
چرا خرابهنشینی؟
.
نه رنگ و بوی گلی نیست
زبالهدان شده هر سو
امید داری از این جا
از این خرابِ لجنزار
به جز لجن چه بچینی؟
.
نمانده راه گریزی
از این خرابهٔ بیدر
به جز همین که مداوم
به این نحوس تبهکار
هزار بار برینی
.
۷ مرداد ۹۹
عالم، نگاه تو
با دیدن نگاه تو عالم بهارتر
در عالم نگاه تو ام بیقرارتر
پیوسته از نگاه تو مینوشم و هر آن
جام شراب پرتر و جانم خمارتر
آن قدر در نگاه تو ام جز تو نیست هیچ
محو تو شد زمین و زمان، تار و تارتر
پیداست در نگاه تو تصویر هر چه هست
ای چشم تو هر آینهاش چشمهسارتر
زنده است با هوای نگاه تو زندگی
ای جانفزا نفس به تو هر دم دچارتر
در عمق چشمهای تو راز شکفتن است
عالم نگاه توست، هر آنش بهارتر
.
۳۱ تیر ۱۳۹۹
مهمانیِ مه
ابتدا بیتی از بیدل:
جهان گلکردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
***
صبح مهمانیِ مهت هر سو
رنگها در تو گم، تماشاییست
غیر گمگشتگی نمیبینم
گم شدن در تو عین زیباییست
.
غیر بیرنگی تو رنگی نیست
غرق رنگ تو یک جهان دیدن
دور و نزدیک محو مه، هر جا
مه که اینجایی است و آنجاییست
.
این چه نقشیست هر کجای جهان؟
محو و پیداست، هر چه میبینیم
آمد و رفت مه، خیالانگیز
این خیالات، ناب و رویاییست
.
-او خودش بود و اوج یکتایی
لحظهای در خودِ خودش گم شد
و جهان در خیال او گل کرد
این خیالاتِ کنج تنهاییست-
.
کاش من هم در این خیال شگفت
با صدای سکوت تو -در تو-
روی این مه به خواب خوش برم
چه سکوتی، چقدر لالاییست
.
۲۴ تیر
بهار میبینم
خیره در ابروان هاشوریت
چه شگفت است دشت گندمزار
آه در توبهتوی موهایت
بیکران است جنگل دیدار
بینهایت بهار میبینم
.
چه قدر رنگ در نگاهت هست
چشمه چشمه، سرای آیینه
میزنم دل به چشم تو هر دم
ای صفایت سوای آیینه
در صفایت بهار میبینم
.
زیر گامت زمین گلستان است
سعدی صدزبان چه میگوید
قدم تو قلم به هر گامی
زیر پای تو رنگ میروید
زیر پایت بهار میبینم
.
در صدایت طلوع خورشید است
و زمین را به شوق میخوانی
گل به گل در برم شکوفا شد
تو سرود شکفتن جانی
در صدایت بهار میبینم
.
ای همیشهبهارِ هستی تو
من عدمخویم و نگفتم فاش
پیش تو برگ خشک پاییزم
زیر پاهای تو بیفتم کاش
در فنایت بهار میبینم
.
۱۷ تیر ۱۳۹۹
تماشای تماشا
ای پلک تو درهای تماشا بگشایی
آغوش به دریای تماشا بگشایی
از جادهٔ بیرون به درونت سفری کن
تا راه به دنیای تماشا بگشایی
در کنج خودت گنج نهان بودی و دیدی
هر لحظه تو ژرفای تماشا بگشایی
در منظرهٔ عرق مهی، گم شدهای گم
شاید که معمای تماشا بگشایی
هر گوشه نشانیست، فروبسته نمانی
خود را تو به ایمای تماشا بگشایی
در دست نگاه تو کلید در باز است
در حال تو درهای تماشا بگشایی
دیدی همه را هر طرف ای کاش که این بار
چشمی به تماشای تماشا بگشایی
.
۱۱ تیر ۱۳۹۹
آسمانتر از آسمان
باز پیچیده بوی آغوشت
پرم از هایوهوی آغوشت
میزنم پر به سوی آغوشت
آسمانتر از آسمان اینجاست
.
آسمانتر از آسمان، ممتاز
تنگ آغوش تو پر از پرواز
باز تنگی بازوانت باز
وسعت عرش بیکران اینجاست
.
شور هستیست یا که آغوش است
عالم از خویش رفته، بیهوش است
ساعت انگار خواب و خاموش است
حیرتا، آنِ بیزمان اینجاست
.
تنگ آغوش تو شب است آری
شب دریا، به رنگ اسراری
بحر محویتی، نهانزاری
هر چه میجویمت، نهان اینجاست
.
هر چه میجویمت پدیداری
روز نوری و هم شب تاری
بین دستان خود چه ها داری؟
که شب و روز توامان اینجاست
.
غیر آغوش تو همان خالیست
هم زمین و هم آسمان خالیست
آه بیرون ما جهان خالیست
ما درون هم و جهان اینجاست
.
۸ تیر
پروا
پروای تو را دارم
دریای درخشانم
در موج نگاه خود
هر لحظه بچرخانم
.
هر لحظه در این دریا
میچرخم و صوفیوار
هر بار تو را هر بار
در آینه میبینم
این است که حیرانم
.
این آینهزار توست
دشتیست که رنگین است
زیبایی تو این است
من غلتزنان در دشت
مجنون و پریشانم
.
ای رنگ تو آیینه
بیرنگی دیرینه
آیینه نگاه توست
یا چشمهٔ ماه توست
نور است که میجوشد
یا جاری اشعار است
از چشم تو میخوانم
.
اشعار زلالت را
پیوسته که که مینوشم
آغوش وصالت را
پیوسته که میپوشم
عمریست که مدهوشم
«من خانه نمیدانم»
.
ای یار، طلوع نور
تو خندهٔ هر صبحی
هر لحظه تو میتابی
تابندگی نابی
خورشید سراسر راز
چشمم به نگاهت باز
تا نور ببارانی
ای یار ببارانم
پروای تو ای هستی
ای شعر: تو. ای مستی
من غرق تو و عطشان
در کار توام حیران
در جان منی ای جان
هر بار تو هر بارم
پروای تو را دارم
پروای تو هر آنم
.
۲ تیر ۱۳۹۸
اینها
جان: تشنه خود، به هر چه پرداختهاند
در اصل سراب وهم را ساختهاند
عمریست پی خویش عبث تاختهاند
اینها همه خویش اند که نشناختهاند
.
بیدل دهلوی:
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویش اند که نشناختهاند
۱۲ خرداد
جهت
جهت، جهت، جهت دیدن نگاه تو است
و راههای جهان هر چه هست راه تو است
چه روشن است، چه راهی، نگاه ماه تو است
که شش جهت به نگاهت مزین است آری
.
جهت جهت همه دور مدار چشم تو ایم
سعادتیست که هر دم کنار چشم تو ایم
کنار چشم تو اما خمار چشم تو ایم
که آن چه را که ندیدیم، دیدن است آری
.
جهت جهت همه جا ردی از عبور تو است
هوا و عطر تو هر جا، جهان وفور تو است
شمیم عالم امکان گل حضور تو است
که شش جهت همه باغ است و گلشن است آری
.
جهت جهت همه جا مه، که محو کوی تو ایم
چه قدر منظره زیباست، روبهروی تو ایم
تو هستی و همه جا ما در آرزوی تو ایم
که رنگ آینهها از تو روشن است آری
.
جهت جهت همه سو سوی بیمکان تو است
و هر چه هست در آغوش و در میان است
جهان چه خانه گرمی که در امان تو است
حضور تو همه دم امن و مأمن است آری
.
جهت جهت همه چشمیم و دیدگان تو ایم
نگاه کن به خودت باز ما عیان تو ایم
که شش جهت همه شعر است ما زبان تو ایم
هر آن چه هست، همین از تو گفتن است آری
.
.
۲ خرداد ۱۳۹۸