دم
کجاست آن نی مولانا
بنالد از دل من هر دم
که در زمانهٔ بیدردی
شکسته سازِ پر از دردم
.
در این زمانهٔ پرجنجال
تن هر آه نحیفم آه
میان همهمهها له شد
تو را هر آن که صدا کردم
.
در این زمانه، در این عسرت
در این سیاهیِ بیشعری
تو را نوشتهام ای خورشید
به دور نام تو میگردم
.
در این زمانهٔ دمسردی
که اشک چشمه شد و یخ زد
دمت حیات دلم ای شمس
بِدم که از همه دلسردم
.
تمام درد من از این است
هنوز بوسهٔ تیغت را
به گردنم نزدی حیف
مرا دوباره نکن طردم
.
در این زمانهٔ بیشوقی
مرا صدا کن و بسمل کن
منی که گردن و جانم را
برای تو تیغ آوردم
.
بیاور آن دم بران را
که تشنهٔ دم مستان است
دم تو گرم و شرابت نوش
ببر گلوی مرا در دم
.
۹ بهمن ۱۳۹۹
زخم سوزن
آه با گلهای قرمز فرش ما تزیین شده
فرش هستی هر گلش از خون ما رنگین شده
روی فرش هستی خونبار سوزن ریختند
.
فرش هستی، راه مجنون، راه با جان رفتن است
پای ما عریان و زخمی، رسم لنگان رفتن است
زیر پاها -هر کجا- بسیار سوزن ریختند
.
زیر پایم دیدهام من چشمههای خونفشان
نقش پایم بر زمین از بینشان دارد نشان
نالهها کن تا دیار یار سوزن ریختند
.
تا دیار یار راهِ رفتنِ خون است و جان
باز هم راهی شدی با این که دیدی هر زمان
بر زمین رفتنت، یادآر سوزن ریختند
.
۲۳ دی ۱۳۹۹
رنگِ رنج
به سراپای خودت چشم گشودی، دیدی؟
که به جز نقش عدم هیچ نبودی، دیدی؟
غیر رنجی که کشیدی چه کشیدی نقاش
رنگ رنجی و خودت را تو نمودی، دیدی؟
عمر تو یک نفس و آن نفست هم آتش
خود سیگاری و هر لحظه تو دودی، دیدی؟
غیر خاموشی خود هر چه که گفتی وهم است
قیل و قالی همه دم، گنگ سرودی، دیدی؟
***
یاد کن غرق شدی در نم بیمرز خیال
دل خود را تو از آلودگی دیده زدودی، دیدی؟
«بینگه» باز ببین هر طرفی اوست که اوست
بینشان را تو بگو در چه حدودی دیدی؟
دل تو جام شراب است و از او پر شدهاست
از ازل در دل خود شهد شهودی، دیدی؟
.
۱۹ دی ۱۳۹۹
این زمان شگفت
به سوی خانهٔ خورشید رهسپاری تو
که در بهشت شگفتش قدم بکاری تو
بهار دیدن او را تو آبیاری، تو
-قدم بزن همه دم روی آسمان شگفت
.
به هر طرف بروی آسمان سرای تو است
که آسمان همه اوقات زیر پای تو است
و ابرهای پراکنده گامهای تو است
-نگاه کن که چه شعریست این جهان شگفت
.
نگاه کن که نگاهت به روی او شده باز
شتاب کن که مسیری به کوی او شده باز
به هر کجا برسی راه سوی او شده باز
-تو را نشان به خودش داد، بینشان شگفت
.
در این دمی که خودت نیستی و هستی تو
در آسمان نگاهش ببین چه مستی تو
تو نشئهٔ ازلی، جام مِیپرستی تو *
-چقدر پر شدی از او در این زمان شگفت
.
* میپرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم ---بیدل
۲۶ آذر ۱۳۹۹
وحشت هستی
توپ شیطانکی به دستت بود
شیطنت کردی از سرای عدم
پرت کردیش سوی ملک وجود
-وحشت زندگی پدید آمد
.
توپ شیطانک پریشانت
میپرد هر زمان به هر سمتی
تا دوباره به دست تو برسد
-در دلم اندکی امید آمد
.
آه اما از این پریدنها
کنج آرامش تو حاصل نیست
سر ما میخورد به صد دیوار
-باز هم وحشتی جدید آمد
.
خانه بیخانهایم و آواره
درد بیخانمانی ما را
غیر کنج عدم دوایی نیست
-سوی تو نالهای شدید آمد
.
ما گم و گنگ در غبار وجود
آه ما را بیا و پیدا کن
تا بمانیم در برت ای یار
-تا بخوانیم روز عید آمد
.
جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
خونچکان
خونچکان خونچکان خونچکان
میچکید از زمین از زمان
بازی خنجر پاسبان
در خیابان خون در خزان
لحظهای در خیابان بمان
.
لحظهای یاد آبان بیفت
خونچکان در خیابان بیفت
بیزبان و هراسان بیفت
بار سنگینی آسان بیفت
سرد و خاموش و بیجان بیفت
.
در شب قتل عام زمین
در شب دیدن دیو دین
در شب بیصدایان ببین
ماه افتاد و چیزی نگفت
خونچکان در خیابان بیفت
.
۲۵ آبان ۱۳۹۹
خود-بیخود
ای کاش که در جای خودم بنشینم
در ساحل دریای خودم بنشینم
یک آن بروم دورتر از خود قدمی
بیخود به تماشای خودم بنشینم
.
ای کاش به معنای خودم بنشینم
در گوشهٔ صحرای خودم بنشینم
طوفان وجود و گرد من سرگردان
در خاک عدم جای خودم بنشینم
.
۳۰ مهر
خواب خوش
چشمت که بسته شد در آیینه باز شد
یعنی دری به الفت دیرینه باز شد
پنهان درون خانه تنهاییات ملول
رفتی به خواب خوش، در گنجینه باز شد
در باغ خواب تو گل هستی شکفت و بعد
یک آن سکوت خلوت پارینه باز شد
عالم خیال توست که میبینیاش به خواب
رویاست هر چه در رخ آیینه باز شد
در جان ما کتاب تعابیر خواب توست
برگی جدید در دل هر سینه باز شد
.
۱۵ مهر ۱۳۹۹
سرایش خون
هستی! به همه زخم زدی طی زمان
خون همه را ریختهای، قاتل جان
خون میرود آهسته و تنها همه زرد
هر لحظه جهان، سرایش فصل خزان
.
هستی! به همه زخم زدی دلگیریم
ما ریزش پاییز تو را تعبیریم
خون میرود از زخم همه تا دم مرگ
آهسته آهسته همه میمیریم
.
هستی به همه زخم زدی بیپروا
هر صبح قیامتی تو کردی برپا
خون همه را ریختهای میبینی؟
صبح و شفق تیغ تو یعنی تن ما*
.
* «هستی دم تیغیست که خون همه کس ریخت» از بیدل دهلوی
.
۶ مهر ۱۳۹۹
چهار عنصر
باد، دستش میان موهایت
در کنار تو، رقص گندمزار
با نفسهای تو طرب دارد
.
آب، بوسش به روی لب هایت
نم باران و موعد دیدار
ابر گویا تو را طلب دارد
.
خاک سبز است، زیر پاهایت
چقدر رنگ میدمد هر بار
از تو رنگینیاش نسب دارد
.
آتش، آماده از تپشهایت
داغ دل، داغ هستی بیمار
آه، هستی همیشه تب دارد
.
۱۵ شهریور ۱۳۹۹