ناگهان نگاه
وطنم نگاه... نگاه تو
چه خوش است در تو سکون من
من و بیخودی، تو جنون من
من و آنِ مستی در برت
چه خوش است خلسه منظرت
-چه خوش است آن نگاه تو
.
تو خوشی که منظر دیدنی
و تو آسمان پریدنی
چه بلندمنظری ای وطن
که نگاه غرق جنون من
-شده پرزنان نگاه تو
.
دلم آن پرنده که هر زمان
شده آشیانهاش آسمان
به هوای جان تو محو و گم
و در آسمان تو محو و گم
-که در آسمان نگاه تو...
.
همه محو منظر روشنت
و کجاست طاقت دیدنت
که تو ذات نوری و نور ذات
و نگاه من شده ماتِ مات
-همه ناتوان نگاه تو
.
وطنم نگاه تو ای تو نور
من و حیرت و تو و این حضور
تو و نور گلشن دیدنت
من و آنِ دیدن دیدنت
-من و ناگهان نگاه تو
.
خرداد ۱۴۰۰
باغ دیدار
من کجایم؟
چشم خود را میگشایم
چشم من این پنجره
تا ببینم من تو را... تو باغ دیداری
بینهایت چشم داری
بینهایت منظره
باغبان این گلستانی که در هر جای آن آیینه میکاری
غنچه هر چشم را تا میگشایی
یک گل دیدار میروید
از تو میگوید
حیرت باغ تماشایی... تماشایی که در باغ تو هر آیینه در آیینهای حیران
نقش گلها، چشمها...آیینهها
کار توست
میزنی هر آن قلم در رنگ بیرنگی و این آثار توست
قاب نقاشیست آری
عرض و طولش بیکران در بیکران
قاب نقاشی و نقش صورت بیصورتت پیداست در آن
هر کجا
من کجایم؟
چشم خود را میگشایم
من گل نقاشی بیمثل گلزار تو ام؟
آینهدار تو ام؟
محو دیدار خودی یا محو دیدار تو ام؟
.
۳۶ اردیبهشت
دیدنِ ندیدن
آمدم از دیار تاریکی
تا تو خورشید روشنم باشی
آمدم با هزار شور و شعف
چکه نوری به روزنم باشی
آمدم تا در آسمان خیال
تو سراپای دیدنم باشی
باشم و حیرت تماشایت
.
باشم و چشمهای حیرانم
از تو لبریز باشد و دیدار
از تویی که فراتر از نوری
و بلندمنظری و حیرتزار
ما غباری در آسمان تو ایم
آه از این آسمان غرق غبار
آه... از تیرگی دنیایت
.
تیرگیهای آسمان است و
پشت این ابرها تو پنهانی
در همین تیرگی تو را دیدم
در نگاهم تویی که تابانی
این چه رازیست ای سراپا راز
این که پنهانی و نمایانی
فهم ما چیست از نشانهایت؟
.
فهم ما چیست؟ ما چه میدانیم
از حضور تو و معانی تو؟
گفته بودی مرا نخواهی دید
ما که چشمیم و بیکرانی تو
ما که غرقیم در تماشایت
پس چه رازیست «لنترانی» تو؟
حل نشد آخر این معمایت
.
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
ای آه
غرق آه است روز ما شب ما
بیقرار است شعله و تب ما
آه دود دل است مطلب ما
آه نام تو است بر لب ما
دم به دم بر زبان ما ای آه
.
دل سوزان و دود حاصل دل
آه دود است خشت منزل دل
روشن از توست شمع محفل دل
آتش تو نشسته در دل دل
خوش نشستی به جان ما ای آه
.
دل سرای تو است، مقدم تو
میزنی آتش آه از دم تو
که شرار است عهد محکم تو
چه کنم آه و آه با غم تو
غم و دردت از آن ما ای آه
.
دل ویران ماست همدم غم
دل آتشگرفته محرم غم
عالم ما شدهاست عالم غم
آه نام تو است، این همه غم
پر شد از تو جهان ما ای آه
.
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
پنجرههای رنگی
خورشید
در دل خانهایست پر از پنجره
پر از شیشههای رنگی
پنجرهها
قابهای تماشا
هر کدام رنگی دارند برای خود
چه قدر رنگ میدرخشد
هر نگاه حیران پنجرهای
شیفتهٔ رنگی
و تو که پشت پنجرههایی
خورشیدی و بیرنگ
درخشنده تویی
چقدر رنگ میتابانی
هر فرد
تو را به رنگی میبیند
به نامی میخواند
این همه تویی و این همه تو نیستی
.
خورشید!
چه کسی تو را از پنجره شفاف دیدهاست
رنگ بیرنگ تو را
اگر ببیند
محو میشود
که چه قدر نوری
نیست میشود
چه قدر هستی
چه قدر هستی و ما نیستیم
.
خورشید!
در دل خانهای پر از پنجره
پر از شیشههای رنگی
ما هم پنجرهایم
تویی که بر ما میتابی
درخشان از توایم
ما همه توایم
ما همه تو نیستیم
.
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
اردیبهشت
اردیبهشت، چشم تو را بر زمین نوشت
یعنی زمین شبیه نگاه تو شد، بهشت
رنگین نگاه توست که گلزار شد، ببین
.
بیرنگی و هر آنچه که رنگیست نور تو
آیینهایم، این همه صورت ظهور تو
نقش تو است هر چه پدیدار شد، ببین
.
نقاشی جهان، قلمش پلک باز تو
پلکی گشودهای همه جا نقش راز تو
چشمی به هم زدی... عدم آثار شد، ببین
.
شعر جهانی و همه دیوان ناب تو
این شعر هم تویی، ورقی از کتاب تو
تصویر توست صورت اشعار شد، ببین
.
۳۱ فروردین و آغاز ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدن تو، دیدن ما
دیدهها دیدهٔ تو، دیدن تو دیدن ما
پر از آیینهٔ دیدار تو پیرامن ما
آینه گلشن راز است، سراپا رنگین
رنگ بیرنگ گلستان تو در گلشن ما
ما در اندیشهٔ تو، ای تو در اندیشهٔ تو
تو بیاندیش به خود، فهم تو فهمیدن ما
به خودم گفتم و گویا که تو گفتی به خودت
تو نهان در سخنی، راز تو در گفتن ما
نور جانی به سرای دل ما میتابی
جان نوری به تو گرم است دل روشن ما
وسعت خانهٔ ما کشور بیمرز وجود
وطن ما تویی ای هم وطن و هم تن ما
در خیالات تو ما شکل خودت گل کردیم
چه شگفت است تماشای تو یا دیدن ما
.
۱۶ فروردین ۱۴۰۰
غرق بهار
ای هر دم تو آینهٔ روشن راز
در حیرتم از دیدن تو، دیدن راز
در پیش تو ام غرق بهارت شدهام
از دم زدنت جهان شده گلشن راز
.
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
معمای تماشا
حیران تماشای تماشای تو ام
یا این که تو حیرانی و من جای تو ام
در من تو مرا یا که تو را میبینی؟
من چشم تو ام، تویی که پیدای تو ام
.
من چشم تو ام، منم که بینایی تو
حیران تماشای تماشایی تو
با من تو به نظارهٔ خود مشغولی
بیننده منم یا تو؟ معمایی تو
.
۱۰ اسفند
زلزال
جهان از غبار و است و بنیادها
به نرمی بریزند با بادها
جهانلرزه و داد و فریادها
اذا زلزلت، هر چه آبادها
که میریزد آوار هستی هر آن
.
اذا زلزلت، رسم این عالم است
و هستی ما باری از ماتم است
به گردون سپردی که پشتش خم است
و گفتی سپس قسمت آدم است
چه دادی به ما: بار هستی هر آن
.
اذا زلزلت، خاک عالم به سر
که دور از تو آوارهام دربهدر
به ویرانههایت نظر کن نظر
مرا با خودت تا خودِ خود ببر
خرابم، مرا هم شکستی هر آن
.
اذا زلزلت قلب من دم به دم
به عشقت ببین هر طرف آمدم
که میلرزم از شوق تو هر قدم
مرا با خودت میبری تا عدم؟
همان جا که هستی و مستی هر آن
.
آه
۲۴ بهمن ساعت ۱۲ نیمهشب