آوارهٔ تصاویر
آه ای یار
ای که چشمان تو پاییز ندارد
هر دم از چشم تو پیدا شده انگار
شعر دیدار
من که گمکردهٔ چشمان تو ام در دل انبوه تصاویر
چه خیالی چه خیالی چه خیالی
من قدم میزنم آواره در این شعر
چشم میبندم میبینمت آیا؟
چون که گفتند
بینگاه است تماشای تو ای یار*
بینشانی تو نهانی
و نشانها همه از چشم تو سرشار
تو نهان پشت تصاویری و تصویر چه دارد؟
این چه رازیست، معمای تو ای یار
من قدم میزنم آواره و تصویر مرا میبرد از خود
میبرد تا تو و دیدار تو آیا؟
یا که من باز خیالاتی و مستم
با خیال تو نشستم
من که هستم؟
من هم انگار که تصویر و خیالم
من شکوفا شدم از چشم تو و آن نگاهت
از قلمموی تو مژگان سیاهت
باز چشمان تو شد باز
آه نقاش پر از راز
میزنی پلک و جهان میشود از چشم تو جاری
ای که چشمان تو پاییز ندارد
تو بهاری
.
۲۴ آذر
بینگه تماشا کن، جلوه بینشانیهاست
بیدل
پرندهٔ تصویر
من آن پرندهٔ تصویرم
که در خیال تو گل کردم
مرا به رنگ کشاندی تو
که محو دیدن من باشی
که در نگاه تو باشم من
در آشیانهٔ چشمانت
منم پرنده تویی حیران
.
تو را ندیدم و میبینم
که روی پردهٔ نقاشی
مرا کشیدی و جان دادی
به بالهای خیالم تا
در آسمان تماشاییت
در اوج باشم و در پرواز
که با خیال تو ام پران
.
تو روی پردهٔ نقاشی
مرا کشیدی و گفتی که
پرنده پر بزن از پرده
چگونه پر بزند نقشی
که شد اسیر هزاران رنگ
به جز خیال ندارم بال
اسیر ماندم و سرگردان
.
من آن پرندهٔ تصویرم
اسیر رنگم از افسونت
تویی که نوری و بیرنگی
به جان پرده بزن آتش
که دود من برود بالا
عدم شوم برسم تا تو
مرا به خویش تو برگردان
.
۹ آذر ۱۴۰۰
.
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پرافشانی
بیدل
بازگشت
رجوع کن
به اختران به آسمان
هبوطکرده -شادمان-
بیا دوباره در وطن
«راضیتن مرضیتن»
.
۲۸ آبان ۱۴۰۰
آوارهٔ سرما
آواره سرما بنشین در دل دل
ماییم و همین خرابه منزل دل
سرماست و سرمایه ما چیست بگو
آه آتش دل آتش ناقابل دل
.
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدار خیال
به تماشای خیال تو نشستم که ببینم
پشت این جنگل انبوه
پشت این مه
پشت این منظره آیا تو نشستی به تماشا
یا که محو مهی و غرق خیالی
یا که چشمان منی، جان منی، حیی و حاضر
یا که چشمان تو ام من
تویی و دیدن خود حاضر و ناظر
چه حضوری
محو و حیران تو ام من
چه بدیع است خیالات تو، اسرار تو در مه
تو نشستی به تماشای خودت در دل آیینهٔ چشمان من و...
شعر دیدار تو در مه
محو راز است
ای که دیدار خیال تو به پایان نرسد
چه قدر قصه دراز است
.
۲۵ مهر ۱۴۰۰
.
افسانهٔ خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بعد از نوشتن این چند خط به صورت تصادفی طبق عادت هر روز شعری از بیدل با صدای سیدحسن حسینی انتخاب کردم که بشنوم که این بیت در شعر او بود.
مستِ هست
آسمان پیرهن شب به تنش، رخت عدم
ناگهان نور تو پاشید به پیراهن او
مست بودی چقدر مست که رفتی از خود
ریخت از جام شراب تو به روی تن او
مست هستی تو چه هستی همه مست تو شدند
.
آسمان جرعهای از جام تو را نوشید و
نشئه توست در او مستی و عیشی کهن است
روز و شب دور تو یا دور خودش میچرخد
چه سماعی که طواف خود و بیخود شدن است
همه بیخودشدگان بادهپرست تو شدند
.
دل ما کاسه خون جام شراب است انگار
دل ما از تو پر است ای تو سراپا دل ما
از تو جان در تن ما سبز شد و باغ شدیم
نفس مستی تو خورد به آب و گل ما
همه حیران تو و روز الست تو شدند
.
عالم مستی تو عالم رنگین خیال
ما خیالات تو در عالم مستی تو ایم
ما کجاییم در این وادی سرگردانی
ما عدمها همه وامانده هستی توایم
مستی توست عدمهای تو هم هست شدند
.
۱ مهر ۱۴۰۰
آه... هو...
هو
هو
عبور باد... کو به کو
تو را دوباره خوانده هو
هو
هو
آه
آه
چقدر خستگان راه
تو را صدا زدند آه
.
شهریور ۱۴۰۰
دیدنی
باز آواز توست در گوشم
عالم آواز تو چه آوازی
چه قدر شعر تو شنیدنی است
.
ای درخشنده چشمه خورشید
تو سرآغاز هر چه دیداری
جاری از توست هر چه دیدنی است
.
از تو آتش به جان من افتاد
شمعم و چشمهای من یک ریز
تا فنایت شوم چکیدنی است
.
شبنم باغ دیدنت این اشک
سوی خورشید میپرد، تا تو
قطره بیبال و پر پریدنی است
.
از تو سنگین شدهاست چشمانم
بار هستیست روی دوش نگاه
بار هستی تو کشیدنی است
.
دیدن است آه رنجدیدن ما
دیدن توست هر چه میبینیم
طعم رنج تو هم چشیدنی است
.
من در آغوش آسمان تو ام
پر کاهی که میرود با باد
چه قدر دیدن تو دیدنی است
.
۸ شهریور ۱۴۰۰
تو دریایی
تو ای دریا کمی بنشین
تو با امواج جنگاور
تو از ساحل چه میخواهی
که میکوبی به سنگش سر
پر از خشمی، پر از طوفان
.
جهانها غرقه داری تو
که زندانی تو ماندند
در اندوهاند ساحلها
سکوت مطلقی خواندند
سکوت آهنگ بیپایان
.
تو دریای پر از جنگی
چه ویران کردهای ما را
میان موجهایت ما
پریشان کردهای ما را
جهان در تو، چه بیسامان
.
جهان در تو، جهان خود تو
تویی دریایی و ما امواج
به جز تو نیست در دریا
تو خود را کردهای مواج
تو خود را کردهای ویران
.
چه چیزی هست؟ چیزی نیست
به جز دریا در این دریا
تویی و تو، تویی و تو
تویی و ما، تو هستی ما
تویی حیرت، تویی حیران
.
۹ مرداد ۱۴۰۰، ساحل شیرود
آنِ نور
چه باغ نوریست در تو پیدا
تویی فراسوی آسمانها
چه حیرتی دارد این تماشا
که آن به آن نورپاشیات را
ببینم و در تو غرق باشم
که میروم از خودم به نورت
.
و بیخود آنگاه در مدارت
بچرخم و غرق در قرارت
تو باشی و چشم نوربارت
سماع دل، رقص این غبارت
برقصم و در برابر تو
بیافتم از مستی حضورت
.
بیافتم از خود به پای چشمت
تو... هستی و ماجرای چشمت
تمام دیدن برای چشمت
و نیست عالم سوای چشمت
که چشم تو گل به گل بروید
تو باغ نوری، تو و وفورت
.
تو نور جانی و جان تویی تو
نگاه تو ناگهان تویی تو
و دیدن بیزمان تویی تو
هر آن چه میبینی آن تویی تو
هر آن تو حیران این تماشا
هر آن نگاهت، هر آن ظهورت
.
۲۲ تیر ۱۴۰۰