رد خون

رد خونو بگیر، بِرِس به چشام

این دو تا غرقه رو تماشا کن

بی‌تفاوت دوباره رد شو برو

غمِ این آسمونو حاشا کن

.

رنگ این آسمونِ رو به غروب

رد خونو، چرا نمی‌بینی؟

من به عشقت، همیشه مجنونم

این جنونو چرا نمی‌بینی؟

.

آسمون، وقت رفتن خورشید

یک‌سره غرق خونه، می‌میره

مثل پاییز و جمعه وقتِ غروب

بی‌تو دنیای من چه دلگیره (۱)

.

من که می‌دونم آخرین باره

توو غروبت ترانه می‌خونم

دل من میگه می‌رسی اما

رد خون میگه من نمی‌مونم

.

رد خونو بگیر بِرِس به چشام

می‌رسی دیگه خون نمی‌باره

تو غروب منو تماشا کن

این دفعه دیگه آخرین باره

.

آخر رد خون یه مجنونه

آخر رد خون یه بی‌جونه

۳۱ فروردین ۱۳۹۵


۱: حسین منزوی:

از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند

و بی تو من مانند عصر جمعهٔ پاییز دلتنگم

تف

تف به این روزگار بی‌حاصل

تف به این آسمان بی باران

تف به این عقده‌های تودرتو

تف به این زندگی به این انسان...

.

تف به من -من حضور بی‌مورد-

من که نوری ندیده‌ام لَختی

تف به من، یک عصارهٔ خالص-

از غم و درد و رنج و بدبختی

.

تف به من، یک عصارهٔ خالص-

از تمام مصایب دنیا

تف و لعنت به باعث و بانیش

لعنة اللهِ بر همه آن‌ها

.

لعنة الله! کو خدایی که

فاش گفتند تکیه‌گاه است و

روز سخت بلا پناه است و

نور خورشید و نور ماه است و

او امید و چراغ راه است و

من که نوری ندیده‌ام لَختی

تف به او! او که نیست در سختی

آی انسان عصارهٔ خالص-

از غم و درد و رنج و بدبختی

.

آی انسان امیدواری مرد...

آشنایی و دست یاری مرد...

رودهای همیشه جاری مرد...

چهچه بلبل و قناری مرد...

جمع‌بندی: که عشق، آری مرد...

آی وقتی سیاه‌کاری مرد،

از من شمع مرده هم یادآر

.

از عذاب و بلای این شب تار

از زمستان و انتظار بهار

از شکنجه که می‌شود تکرار

از غم آسمان ما یادآر

.

آی وقتی سیاه‌کاری مرد،

آی وقتی که عشق شد پیروز

با که هستم؟ خودم که می‌دانم-

هیچ موقع نمی‌رسد آن روز

.

تا ابد این سیاه‌کاری هست

تا ابد درد و مرگ و زاری هست

غرق گنداب عقده‌ها انسان

تف به این رنج‌های بی پایان

.

تف به من که در پیِ عشقی-

کورکورانه راه پیمودم

جای من هیچ جای عالم نیست

آه من یک حضور بیهوده‌ام

تف به من -این حضور بیهوده

کاش می‌شد که من عدم بودم

۲۵ فروردین ۱۳۹۵

بهار بانو ۲

    برچسب‌ها : 

رسیدی ای زن زیبا، لباس گل بر تن

و روح تازه دمیدی بهار جان در من

رسیدی و همه جا عطر عشق پیچیده

گل است بر تنت آری به جای پیراهن

نسیم می‌وزد و رقص دشت گل برپاست

چقدر منظره بکرست، رقص این دامن

شکوفه‌های لطیف و نوازشی بی‌مثل

به روی صورت من دست‌های تو ای زن

گل شقایق سرخ است یا شراب اصیل

لب تو روی لبم، باز مست بوسیدن

مرا فقط تو ببوس ای بهار بانو جان

که زود می‌گذرد روز بودنت با من

۲۷ اسفند ۱۳۹۴

حلقهٔ مرگ و زندگی

خودکشی کرد و طعم مرگو چشید

روی دستش یه خط نصفه کشید

تیغو محکم کشید و راحت شد

غرق در خون این جراحت شد

تووی دریای خون شنا می‌کرد

توو سکوتش تو رو صدا می‌کرد

وقتی مرگش رسید، تا در زد

به گذشته به زندگیش سر زد

***

به گذشته به خاطراتش رفت

سر اون کوچه باز هم تو رو دید

لحظهٔ شاد اولین دیدار

از کنار تو رد شد و خندید

.

رفت سمت قرار اولتون

روی نیمکت کنار تو که نشست

از خودش رفت و خیره شد به نگات

با نگاه تو عاشقی شد مست

.

تووی این تونل زمان می‌رفت

که به روز شروع غصه رسید

آخرین روز عاشقی با تو

بعد از اون روشنای عشقو ندید

***

از توو این تونل پر از تکرار

به خودش اومد و فقط این بار-

-دید زنده اس همه ش توهم بود

مشتشو زد به صورت دیوار

***

زندگیش لحظه لحظه می‌لرزید

تک و تنها و رنج این آوار

تنش از جنس درد مطلق بود

روزگارش فضای تیره و تار

با خودش فکر کرد و نقشه کشید

رفت سمت طناب و حلقهٔ دار

خودکشی کرد و طعم مرگو چشید

.

۲۶ و ۲۷ بهمن ۱۳۹۴

به نام خدایگان

    برچسب‌ها : 

دنیا به کام کیست؟ به کام خدایگان؟

من کیستم؟ اسیر و غلام خدایگان؟

من در سیاهچال قرون گذشته‌ام

تا فکر می‌کنم به دوام خدایگان

من قسمتم پیالهٔ زهر است و در عوض

شرشر شراب کهنه به جام خدایگان

آتش زدن به هر چه درخت رشید و سبز

در یک کلام کل مرام خدایگان

عمری گذشت و یاغی دربند مانده‌ایم

محبوس بین امّت رام خدایگان

دنیا برای کیست؟ برای من و تو؛ حیف-

-مردم سند زدند به نام خدایگان

.

پی‌نوشت: خدایگان، گماشتهٔ خدا بر خلق، پادشاه بزرگ

۱۰ بهمن ۱۳۹۴

بیزاری

از هر دم و هر بازدمی بیزارم

انگار که من متهمی بیزارم

در راه فرار از همه چی! اما باز

در هر قدم از هر قدمی بیزارم

.

در راه فرار از همه چی! کو ثمری؟

هر لحظه فقط خستگی بیشتری

من می‌روم و منظره‌ها تکراری ست

بیزارم از این دایرهٔ دربه‌دری

.

۶ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۴ بامداد

سکانس هرزه

به نظرم شعر تصویریه از دنیای انسان که به وسیلهٔ کلمات رسم میشه، این تصویر گاهی اوقات زشتی‌های دنیا و دردهای انسان‌ها رو به نمایش می‌گذاره. ناچار در این شعر از یک سری عبارات هرزه استفاده کردم، که اگه با خوندنشون مشکل دارید، پیشنهاد می‌کنم این شعر رو نخونید. و اما شعر...

.

یه سکانس بدون پایانه

زندگی: این سکانس زجرآور

هر دقیقه‌اش شکنجه‌ای تازه

هر دقیقه‌اش شکنجه‌ای بدتر

.

یکی میگه که حکم تقدیره

یکی میگه که شانس بد با ماست

من فقط تیرگشو می‌بینم

تا ابد این سکانس بد با ماست

.

زندگی پورن وحشیه اصلن

گنگ بنگِ تموم این دنیا

هر دقیقه‌اش فشار بی‌حده

تنمون رنج و درده سر تا پا

.

این تجاوز حقیقت محضه

وحشت این سکانس سکس‌آلود

از همون اولم توو این دنیا

نقش آدم شکنجه دیدن بود

.

جای امنی نمونده توو دنیا

این تجاوز هجوم بی‌مرزه

هر کجا آسمون همین رنگه

هر کجا باشی زندگی هرزه

.

زندگی عاشقانه نیست اصلن

زندگی: پورن وحشی و تیره

یکی میگه شانس بد با ماست

یکی میگه که حکم تقدیره

تا ابد این سکانس بد با ماست

این سکانسی که تووی ما ...

۲۶ دی ۱۳۹۴

فکرت

مجموعهٔ دنیای من شد:

{افسردگی، سیگار، فکرت}

من اجتماع درد و مرگم

با عامل آزار: فکرت

.

فکرت تموم زندگیمو

پر کرده از دردای مزمن

داره قوی تر میشه هر روز

هم درد و هم زور مسکن

.

روی سرم می‌ریزه یک‌ریز

آوار وحشت قبل هر خواب

می‌باره تووی معدهٔ من

بارونی از قرصای اعصاب

.

من خسته‌ام از این رنج ممتد

این ناله‌های پاره‌پاره

افتادن از بالای کوهی

توو دره‌ای که ته نداره

.

یه آدم دیوونه با پتک

تووی سرم می کوبه بازم

فکرت منو بیچاره کرده

توو ذهن من آشوبه بازم

.

افسردگی سیگار فکرت

مجموعهٔ دنیای من شد

طرح قشنگ کشتن من

انگیزهٔ فردای من شد

.

طرح قشنگ کشتن من

با مصرف قرصای بی حد

فکرت منو دیوونه کرده

من خسته‌ام از این رنج ممتد

۱۹ دی ۱۳۹۴

سرمشق

    برچسب‌ها : 

در دفتر خیالم سرمشق ذهن من تو با رنگ‌های زیبا

همواره می‌نویسم در انزوای پاییز باغ شکوفه‌ها را

سرمشق ذهن من تو در روزهای روشن در آن حیاط کوچک-

گل‌بوسه‌های سرخ و یک باغ مهربانی در دست هر دوی ما

دست مرا گرفتی با دست‌های پاکت با عطر یاس شب بو

زیباترین پدیده آغوش مهربانت فصل بهار گل‌ها

آن قدر مهربانی تنها نبودن تو یک فصل سرد و سخت است

در دفتر خیالم از قافیه گذشتم هر لحظه می‌نویسم:

آن قدر مهربانی - آن قدر مهربانی - آن قدر مهربانی - آن قدر مهربانی - آن قدر مهربانی - آن قدر…

۱۲ دی ۱۳۹۴

ماجرای خدا با تو!

اِبن و اَب و روح‌القدس را

در ذهن خود در حبس انداخت

بر تخت اَب تنها نشست و

در خود جهان تازه‌ای ساخت

کار خدایی را بلد شد

.

در عرش اعلای خیالش

سرگرم کار آسمان‌ها

از هر خدایی مهربان‌تر

او شد خدای مهربان‌ها

هستیِ او بی دیو و دد شد

.

تا این که یک‌باره تو را دید

تا این که عاشق شد خداوند

هر لحظه درگیر تو بود و

این بنده‌های ساده گفتند:

«این هم خدای ما که بد شد»

.

هر شب خدا می‌گفت با تو:

«من دوستت دارم فراوان»

اما تو از او دل بریدی

از پیش او رفتی، چه آسان-

-دروازهٔ عشق تو سد شد

.

آری خدای قصهٔ ما

از دوری ات می‌سوخت هر دم

ایجاد شد دوزخ به این شکل

شد آتش عشقت، جهنم

یکباره او از عرش رد شد

.

اِبن و اَب و روح القدس را

یک روز از زندان در آورد

کار خدایی را به اَب داد

او رفت تنها با غم و درد

در دوزخش حبس ابد شد

۸ دی ۱۳۹۴