خاکستر
من ساکن شعلههایم، میسوزم از رنج بسیار
ای باد خاکسترم را تنها به کولاک بسپار
شاید که آواره باشم رنج زمین را نفهمم
اما نه این آتش سرد، در جانم افتاده انگار
من شعلههای عذابم، میسوزم از بودن خود
ای زندگی! ای جهنم! دست از سر من، تو بردار
من زندهای نیمهجانم، خاکستر غرق آتش
تنها همین مانده از من، مانند یک نصفهسیگار
تنها جسد مانده از من، یک زنده ٔمردهمانند
ای باد وامانده برگرد! همراه من باش یک بار
ای باد رحمی به من کن! من خستهام من بریدم
با خود ببر این جسد را، در قعر یک قبر بگذار
۲۴ مهر ۹۵
زمین آدمها
کرهٔ گیج خاکی و ویران، روستای بزرگ آدمهاست
دور خود بیاراده میچرخد، دور سرگیجههای وحشتزاست
کشتزاری به وسعت دنیا، که از آن آه و ناله میروید
نان هر سفره سنگ و آجر شد، عصر قحطی خنده پابرجاست
این وسط یک نفر به صد برهان، ادعایش خدایی ده ماست
قلدری فکر میکند با خود که ابرقدرت است و بیهمتاست
او که از ترس بینهایت خود روستا را پر از مترسک کرد
هر کجا جار میزند هر روز: کدخدای زمین آدمهاست
***
کدخدای زمین آدمها! به بزرگی و زور خود شک کن
کشتت آتش گرفته اما باز همه جا را پر از مترسک کن
ما اسیر حضور تو هستیم، درد ما را به حال خود بگذار
اندکی لطف کن به آدمها، مردم صاف و ساده را دک کن!
این زمین یک مزار تاریخیست، همه را منصفانه بلعیده
کدخدا اسم و رسم زشتت را روی پیشانی زمین حک کن!
تابستان ۹۵
تنهایی
تووی تنهایی غوطهور شد رفت
دیگه برگشتنی توو کارش نیست
وقتی میدید تووی این دنیا
غیر سایهاش کسی کنارش نیست
.
وقتی فهمید تو ردش کردی
رد شد از هرچی پل، خرابش کرد
آسمون آخرین پناهش بود
هی دعا هی دعا! جوابش کرد
.
کورسوی امیدشو غم کشت
تَهِ سرمایهاشم گرفت آخر
زندگیش مثل گور سردی شد
که ازش سایهاشم گرفت آخر
.
خودش آتیش و رنج دوزخ شد
توو خوش موند و سوخت بیچاره
لحظههایی که مثل هم تلخن
دور تکرار و دور تکراره
.
آخر قصه بیسرانجامه
از خودم گفتم از خودم خوندم
من که از لحظهٔ جدایی تو
تووی تنهایی غوطهور موندم
راه برگشتن و امیدی نیست
.
۱۷ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۴ بامداد
روح شبگرد
در بساطم خوشی فراهم نیست
درد دارم که شدتش کم نیست...
هیچ دردی شبیه دردم نیست...
درد من، دردِ روحِ شبگرد است
.
به هوای تو روح من پر زد...
در هوایی که سخت میلرزد...
عاشقت بود و گفت: میارزد
حیف دنیا بدون تو سرد است
.
غصهٔ این هوا مرا آزرد
روحم از بادها لگد میخورد
بیدِ مجنونِ جان من میمرد...
جان من نیمه، حال من زرد است
.
نیمهجانم! وجود من خون شد...
آسمان کبود من خون شد...
آه بود و نبود من خون شد...
آه بود و نبود من درد است
.
باز خون از ترانه میریزد
لختهٔ عاشقانه میریزد
قافیه بیبهانه میریزد
شعر من مثل من زمین خورده است!
.
آی «مجنونِ بید» در طوفان!
آی روح و روان سرگردان!
آی باران خون بیپایان!
در جوانی جوانه پژمرده است!
.
آخر قصهای که توفانی ست
روح و تنها و خواب طولانی ست
هیچ دردی شبیه دردم نیست
روحم از دست عشق آزرده است
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
زنی از جنس خورشید
زنی از جنس خورشید و نگاهش برقی از الماس
مرا سوزاند در عشقش، فرشتهرویِ بیاحساس
منِ آیینهدل، دلخوش به روز بودنش بودم
غروب و قهر چشمانش چه کرده با دلی حساس؟
مرا راند و چه کرده برق چشمان پر از خشمش؟
دلم صد تکه شد بعد از جدال شیشه با الماس
ولی میخواهم او را مثل روز اولین دیدار
همان آغاز خوب فصل باران و شمیمِ یاس
غزلهای بهاری را برایش جمع کردم حیف...
به احساسم لگد زد! پرپرم کرد آن نمکنشناس
***
دلم تنگ است و امشب هم برای او غزل گفتم
-قوافی خستهام کرده! بدون ذرهای وسواس-
به یاد چشمهای او «خدایان غزلهایم»
به عشق چشمهای او که زیبایی بیهمتاست!!!
۱۱ خرداد ۱۳۹۵
زیبایی تو
تو جمع پدیدههای خوبی! سارا
زیبایی تو زمین زده دلها را
چشمان من آن روز به چشمان تو گفت:
تا شام ابد، اسیر کردی ما را
.
۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۴ صبح
شب بارش نور
به هر جا درخشیده مهتابِ خوبت
-سپیدی شب- چهرهٔ نابِ خوبت
شبِ روشنی که تو در آن نشستی
.
شب روشنی که شدم بیقرارِ-
-تلألو از اندام الماسوارِ-
-تو ای بهترین گنج در کُنجِ هستی
.
تو زیبایی مطلقی! خوش به حالت!
تو و چشمهٔ چشمهای زلالت
چرا چشم خود را تو یک پلک بستی؟
.
تو ای دختر شب که از جنس نوری!
تو هر لحظه هستی، ولی دورِ دوری!
بگو تو کجایی که همواره هستی؟
.
شب زندگی یا همین عمرِ کوتاه
همان داستانِ پلنگِ من و ماه (۱)
همیشه به سویت جهید و تو جستی...
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۵، ساعت ۲۱
۱: حسین منزوی
خیال خام پلنگِ من، به سوی ماه جهیدن بود
آسمون دل
دل آسمونیِ منو ندیدی...
ای پرندهای که بیبهانه رفتی...
منو پس زدی از این هوا گذشتی...
به یه آسمون بیترانه رفتی
.
به یه آسمون دیگهای که اصلن-
صافی و روشنیِ عشقو نداره!
آسمونِ شبِ پرسههای خفاش
آسمونی که همیشه تاره تاره
.
دل آسمونیمو ببین! گرفته
داره بارون شدید خون میگیره
من و بهتی که تووی آینه نشسته
بیتو لحظه لحظه غصهمون میگیره
.
خونِ دل تمومِ دنیامو گرفته
من به پایانِ بدِ خودم رسیدم
به هوای تو یه عمره پر زدم! پر!
ولی آسمون عشقتو ندیدم...
.
ای پرنده رفتی و از دل تنگم
پر کشیدن آرزوها دسته دسته (۱)
بعد تو هیچی برای من نمونده
منم و بهتی که توو آینه نشسته...
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
۱: سید حسن حسینی
دسته دسته آرزوها از دلم پر میکشند
منع شدیم
ما هم که شبیه دیگران منع شدیم...!
از فکرِ جهان بیکران منع شدیم
ما حضرت سقراط زمانیم ولی
از لذت جام شوکران منع شدیم
۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
حیاط و حوض
آرزویم شده یک حوض و حیاطی کوچک
که در آن عطر گل یاس حضورت باشد
گوشهای تخت و دو تا پشتی و یک قالیچه
عصر یک روز خنک، شادی و شورت باشد
.
خلوتی بین هیاهوی بهار و من و تو
پیش تو باغچه و غنچه و گلدان خندان
در و دیوار برقصند و در این خانه فقط
تا ابد حال خوش و جشن و سرورت باشد
.
برسد اول شب، یک شب مهتابی و من-
خیره باشم به درخشیدن ماهی که تویی...
برسد اول شب، آن شب رویایی که
شب چشمان قشنگ و پُرِ نورت باشد
.
خانهای گرم و قدیمی و حیاط و یک حوض
این همان باغ بهشتی ست نمیدانی تو
آرزویم شده این باغ بهشت کوچک
که در آن عطر گل یاس حضورت باشد
*****
به خودم گفتم از این شعر چه میخواهی تو؟
آرزوهای قشنگ تو خیالی ست محال
به خودم گفتم از این فکر بیا بیرون، حیف-
کاش میشد که کسی سنگ صبورت باشد...
۷ اردیبهشت ۱۳۹۵