جسد بر دوش

چند سال است مرده‌ام اما

جز خودم هیچ کس نفهمیده

از تنم بوی گند می‌بارد

.

جسدم روی دوشم افتاده

کاش دستی بیاید از سویی

جسدم را به خاک بسپارد

۲ تیر ۱۳۹۷ بخشی از یک داستان کوتاه

باغچه

در ذهنم باغچه‌ای ترسیم کردم

جنازهٔ گلی در انتهای باغچه روی خاک

و سوگواری غنچه‌های تازه متولد‌شده دور او .

...

.

ناگهان

چکمه‌های صدای مزاحمی

سکوت مجلس سوگواری گل را له کردند

.

۲ تیر ۱۳۹۷

نمایش اندوه

۱- روزهای ابری

«آی مردم

خورشید را از زیر آوار ابرها بیرون بیاورید»

حیف

دست‌های ما به بلندای آسمان نبود

می‌دیدم:

خراب شدن تاریکی بر سر آسمان را

شاید هم بر سر ما

حیف

دست‌های ما به بلندای آسمان نبود

تا خورشید را در‌ آغوش بگیریم

.

۲- روزهای آفتابی

در محاصرهٔ انبوه سایه‌ها

برگ‌های سیاه اندوه‌هایمان

از لابه‌لای آن‌ها

لبخند پاره‌پارهٔ خورشید به ما می‌رسید

مهر متلاشی‌شده

.

۳- شب‌ها

مدت‌هاست چادری سیاه روی آسمان کشیده‌اند

حتی در خاطرمان هم رنگ روزها پریده

چه ابری، چه آفتابی

شب

همیشه شب است

کاش

دست‌های ما به بلندای آسمان بود

تا چادر شب را پاره می‌کردیم

خورشید را در آغوش می‌گرفتیم

و او را میهمان خانه‌هامان می‌کردیم

مهری همیشگی

.

خرداد ۱۳۹۷

رنگ دیوانگی

پل شدم از خودم گذر کردم

از خودم تا خودم سفر کردم

باز یادِ تو را خبر کردم

آه بیدل مرا کجا بردی؟

.

نرسیدن همان که مقصد ماست

نرسیدن کجای این دنیاست؟

مقصد و جاده‌ای که ناپیداست

عاشقان را به ناکجا بردی

.

شیشهٔ گرم دل شکست آخر

روی آن گرد غم نشست آخر

زیر پایت چه شد که دست آخر

دلم آواره شد، دلم گم شد؟

.

کاش من هم منی که بی‌تابم

گم شوم تا که یافتن یابم

جاده هم رفت و همچنان خوابم

جاده هم رفت و منزلم گم شد

.

کاش پیدا شود دلم تا من

بزنم دل به سوی دریا من

بگذرم از خودم در آن جا من

دور از آغوش خود بیفتم بعد .

در سکوت و فضای بی‌رنگی

باغ حیرت، سرای بی‌رنگی

بوی گل، جلوه‌های بی‌رنگی

و من از هوش خود بیفتم بعد

.

سرزمین خیال را در شعر

کارهای محال را در شعر

جلوه بی‌زوال را در شعر

بسرایم که بیدلی این است

.

شعر آواره تا کجا رفتی؟

شعر! دیوانه‌ای! رها رفتی

خوب شد، از زمین جدا رفتی

که زمین یک حباب رنگین است

.

زندگی هم خیال توخالی است

واقعیت همیشه پوشالی است

پشت من جای خالی بالی است

خود من بال عشق را کندم

و ذلیل زمین و در بندم

و به این حال و روز می‌خندم

شعر را بی‌نتیجه می‌بندم

.

آی بیدل به روح پر دردم

رنگ دیوانگی زدی هر دم

بهار ۱۳۹۷

این سروده اشاره‌هایی به شعر بیدل دارد، در واقع نوعی عشق‌بازی و ابراز محبت شخصی به حضرت بیدل است، چرا که او رنگ دیوانگی به روح پر درد من زده است.

بیت‌هایی از بیدل که یاد آن‌ها مرا دیوانه می‌کند، مدت‌ها در هر حالی آن‌ها را زمزمه می‌کردم و مست می‌شدم از تکرار تصاویر خلق‌شده توسط او:

زین بحر جهانی خطراندیش گذشت

آسوده همین کشتی درویش گذشت

محو است کنار عافیت بی‌تسلیم

باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

.

گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم

رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم

.

به جست‌وجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم

به زیر پایت مگر بیابم، دلی که گم کرده‌ام به کویت

.

یافتن گم کردنی می‌خواهد اما چاره نیست

کاش گم کردم، چه سازم؟ گم شدن گم کرده‌ام

.

کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم؟

یعنی دو سه گام آن سوی آغوش خود افتم

بهار بانو ۳

کنار سبزه و سیب انتظار تکراری

دوباره آمدن نوبهار تکراری

دلم که وا نشد از دیدن درخت و چمن

ندیده ذوق در این برگ و بار تکراری

نوشت «عید مبارک!» زمین ما نو شد

کجاست نو شدنی در مدار تکراری؟

زمین قطار پر از هیچ شهر بازی‌هاست

رسید سال جدید و دوباره «تکراری»

*****

اسیر قافیه‌ام! این حصار تکراری

غبار غصهٔ دل را غزل نمی‌راند

بهار مثل زنی بی‌وفاست، می‌دانید؟

که سال سال می‌آید ولی نمی‌ماند

.

۲۸ اسفند ۱۳۹۶

روزگار تنهایی و ...

این که دریای چشم من امروز

شوره‌زاری شده است خشکیده

حاصل روزگار تنهایی ست

.

آه در خانه پر از دردم

سنگ قبری شکسته روییده

سینهٔ من مزار تنهایی ست

.

دور از الطاف بی‌نظیرت یار

جان من در فضای تاریک است

جان من در حصار تنهایی ست

.

یار! انوار شمس تبریزی

جلوه کن! آسمان من تار است

جان من بی‌تو سخت بیمار است

خانه‌ام کنج غار تنهایی ست

.

جان جان منی و جانانی

در کجای زمین تو پنهانی؟

درد دارم، تویی که درمانی

یار! انوار شمس تبریزی

بی‌تو هر جا دیار تنهایی ست

.

به عشق مولانا و با غم تاریکی دنیای دور از شمس

چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۶

درخت آرزوها

درخت آرزوها بلند و

دست عمر ما کوتاه

نه میوه‌ای می‌توان چید

نه فرصتی برای تماشای میوه‌ها داریم

همین که بخواهیم به اولین میوه فکر کنیم

به نبودن می‌رسیم

سرمان رو به آسمان

چشم‌هایمان سرگرم تماشای میوه‌ها

میوه‌ای از درخت نمی‌افتد

ماییم که می‌افتیم

مرگ چاه زیر پای ماست

.

سحرگاه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶

برف

ای درخت زیستن، شادابیت کم می‌شود

برف پیری می‌نشیند، قامتت خم می‌شود

باد سردی پیکر ترد تو را خواهد شکست

برف روی پیکر بی‌جان تو خواهد نشست

زیر آوار زمستان گور مدفون می‌شوی

روبه‌رویت برف و کولاک است، تنها می‌روی

کودک ذوقت که بی‌پروا به هر سو می‌دود

رد پای بودنش در برف‌ها گم می‌شود

۸ بهمن ۱۳۹۶ در یک روز برفی

آیینه‌رو

    برچسب‌ها : 

سال‌ها پیش روبه‌رویم بود

دختری از تبار آیینه

چهره‌ام در دو چشم او افتاد

مثل گرد و غبار آیینه

.

من شدم حیرت و سراپا چشم

چشم او شد تمام هستی من

من نبودم که هر چه بود او بود

جان من شد نثار آیینه

.

مات او بودم و نفهمیدم

که غبار از دو چشم خود برداشت

عاشقش را به باد داد و گذشت

عاشقش بی‌قرار آیینه

.

آی آیینه‌رو کجایی تو؟

دل من سر به سینه می‌کوبد

چشم من شد گلوله آتش

در غم و انتظار آیینه

.

آی آیبنه‌رو کجایی تو؟

شدم آواره زمین و زمان

پی چشم تو هر طرف گشتم

پی کوی و دیار آیینه

*****

سال‌ها پیش روبه‌رویم بود

همه جان و آرزویم بود

آینه قصهٔ مگویم بود

آی آیینه عشق دیرینه

۲۰ دی ۱۳۹۶

سراسر زباله

    برچسب‌ها : 

آب روان نه! جوی سراسر زباله است

دنیای ماست؛ جای نزول نخاله است

دل دفتری پر از غزل عاشقانه بود

امروز پاره پاره و کاغذ مچاله است

از میوه‌های پاک زمین، ذره‌ای نماند

محصول باغ‌ها که تمامش تفاله است

نفرین به اختیار که در روزگار ما

یک انتخاب بین ته چاه و چاله است

حالا که در زباله‌سرا مانده‌ایم ما

تسکین زنده بودن ما، آه و ناله است

۷ آذر