قصه

  |   منبع
    برچسب‌ها : 

قصهٔ ما شبیه شب کوتاه، مثل یک شعر خسته، می‌ماند

قصهٔ بی تو بودن و امشب، آخر آن نبسته می‌ماند

در شبِ شهرِ بی تو می‌گشتم، گیر اوباشِ شهر افتادم

ازدحام و هجوم تنهایی مثل یک دار و دسته می‌ماند

باد و توفان و آسمان ویران، صبحِ آرام می‌رسی! اما-

از ولی عصر و از درختانش، شاخه‌هایی شکسته می‌ماند

هیچ عکسی نمانده در ذهنم، غیر قاب نگاه تابانت

از من اما به یادت ای بانو! خاطراتی گسسته می‌ماند

با تو بودم تمام این مدت. با تو هستم ادامهٔ شب را

خیره خیره به عکس چشمانت، با نگاهی که خسته می‌ماند

***

میز و لپ‌تاپ و عشق و این اوهام، بیت آخر تمام این قصه...

می‌نویسم دوباره در یک فایل، این یکی فایل بسته می‌ماند...

۲۷ آذر ۱۳۹۳

Comments powered by Disqus