ماجرای خدا با تو!

  |   منبع

اِبن و اَب و روح‌القدس را

در ذهن خود در حبس انداخت

بر تخت اَب تنها نشست و

در خود جهان تازه‌ای ساخت

کار خدایی را بلد شد

.

در عرش اعلای خیالش

سرگرم کار آسمان‌ها

از هر خدایی مهربان‌تر

او شد خدای مهربان‌ها

هستیِ او بی دیو و دد شد

.

تا این که یک‌باره تو را دید

تا این که عاشق شد خداوند

هر لحظه درگیر تو بود و

این بنده‌های ساده گفتند:

«این هم خدای ما که بد شد»

.

هر شب خدا می‌گفت با تو:

«من دوستت دارم فراوان»

اما تو از او دل بریدی

از پیش او رفتی، چه آسان-

-دروازهٔ عشق تو سد شد

.

آری خدای قصهٔ ما

از دوری ات می‌سوخت هر دم

ایجاد شد دوزخ به این شکل

شد آتش عشقت، جهنم

یکباره او از عرش رد شد

.

اِبن و اَب و روح القدس را

یک روز از زندان در آورد

کار خدایی را به اَب داد

او رفت تنها با غم و درد

در دوزخش حبس ابد شد

۸ دی ۱۳۹۴

Comments powered by Disqus