سایه

افسوس که صبح آمد و بی‌ما رفتی

از عالم بالایی و بالا رفتی

تو سایه نه‌ای آینهٔ خورشیدی

تا خانه خورشید چه شیدا رفتی

.

ای سایهٔ او یار پسندید تو را

از ظلمت شب برد به خورشید تو را

جان و دل و دیده‌ای، سراپا اویی

در پرتو نور او دلم دید تو را

.

۱۹ مرداد در رثای هوشنگ ابتهاج

کشاکش امواج

غرق دریای چشم‌های تو ام

آبی بی‌کران مرا با خود

می‌بری هر زمان به هر سویی

.

من میان کشاکش امواج

خسته و هاج و واج می‌گردم

تخته‌ای یا شکسته‌پارویی

.

راه آسایش از ازل گم بود

چشم‌های تو و تلاطم بود

غرقه‌ایم و عبث تکاپویی

.

ما کجاییم؟ هر زمان یک سو

دشت امکان قیامت است انگار

هر کجایش رم است و آهویی

.

خواب سنگین و راحت ما را

چه کسی در عدم به هم زد؟ وای

این تو هستی پر از هیاهویی

.

پرت کردی مرا در این بازی

مست چوگان دواسبه می‌تازی

آه گویی که من شدم گویی

.

تو خوشی که مرا بچرخانی

تا ببینی ظهور نورت را

در من آینه به هر رویی

.

من خوشم که مرا بچرخانی

زخمی و گیج، مست چشمانت

من که افتاده‌ام به پهلویی

.

نای صحبت ندارم اما باز

نام تو بر زبان من جاری‌ست

می‌کشم آه می‌کشم هویی

.

۳ مرداد ۱۴۰۱

چاه هستی

    برچسب‌ها : 

ای در خیال ناب تو عالم شد آشکار

خود را نگاه کردی و آدم شد آشکار

آدم به عیش میوه ممنوعه‌ات رسید

آواره زمین شد و ماتم شد آشکار

چاهی که آدم تو درونش اسیر شد

کار تو است مکر تو کم‌کم شد آشکار

این هستی است چاه عمیقی که کنده‌ای

گفتی و کاف و نون تو آن دم شد آشکار

در عمق چاه آینه‌ای را شکسته‌ای

هر لحظه صورت تو برایم شد آشکار

نوری به آینه زدی و آینه شکست

خود را شکستی و همه عالم شد آشکار

چون خواستی که دیده شوی با نگاه خود

-گنج نهان- تو دیدی و دیدم شد آشکار

.

۲۰ خرداد

شعر ایوب

کاش می‌شد که ناله‌ای بشوم

پر بگیرم از این زمان غریب

دور عالم بچرخم آواره

برسم تا حضور تو شاید

.

کاش می‌شد که اشک و خون بشوم

بچکم روی خاک سرد زمان

بین دشت گل شهیدانت

سر راه عبور تو شاید

.

بگذری بی‌تفاوت از رویم

از من این لالهٔ جدا از باغ

از من این ناله جدا از تو

بگذرد برق نور تو شاید

.


بگذری مثل برق از چشمم

برق آتش به جان من بزند

بزن آتش به من، به خاکستر

آنچنان آتشی که دیگر بار

چیزی از جان من نماند آه

.

من که قربانی نگاه تو ام

خسته از آتش گلستانت

چقدر آتشم زدی و نشد

تو مرا دود کن برقصانم

تا خلیل تو در پریشانی

در دو راهی شک و ایمانش

داستان مرا بخواند آه

.

داستان، داستان یک کوه است

کوه رنجی به دوش ایوبت

کاش می‌شد که ناله‌ای بشوم

نیست پیدا خروش ایوبت

عالمت زهر شد چه گفتی تو؟

نوش جان، نیش نوش ایوبت

چه سکوتی‌ست له شدم در خود

انتظار است گوش ایوبت

ببر از من مرا به سوی عدم

بزن آتش به جان من این بار

بزن آتش به هوش ایوبت

.

اردیبهشت ۱۴۰۱

غبار گم‌شده

آشفته‌ام، خمار نگاه نخست تو

می‌ریزم از خودم منم آوار سست تو

دور از تو من غبارم و در باد گم شدم

.

ویرانه‌ام نگاه تو آبادی من است

گلزار دیدنت وطن و وادی من است

از مستی نگاه تو ای داد گم شدم

.

آن جرعهٔ نخست به حیرانی‌ام سپرد

از تو جدا مرا به کویر برهنه برد

با من چه کرده‌ای که از ایجاد گم شدم

.

ای راز رازها، که هنوز آسمان تو-

ابری‌ست، من به سوی نگاه نهان تو-

پر می‌زدم که بال من افتاد، گم شدم

.

آن قدر پر زدم که شکستم به راه تو

من نیمه‌جان، شکسته، نشستم به راه تو

تیرت خوش است، در غم صیاد گم شدم

.

از خود ببر مرا به خودت دود کن مرا

در خود مرا تو حل کن و نابود کن مرا

تا من که در کشاکش اضداد گم شدم، پیدا شوم

.

۲۰ فروردین ۱۴۰۱

در-گذر

آغازش کجاست؟

چه آغازی؟

نمی‌دانم

آغاز چه؟

درست بگو!

آغازش چه زمانی‌ست؟

زمان؟

زمان چیست؟

به یاد ندارم آغازش را

آغاز تماشای سقوط آسمان

آسمان می‌ریزد

می‌بینم

آسمان را، خودم را

نشسته‌ام گوشه دنیا

دنیا؟ دنیا مگر اتاقی‌ست دو متری؟

نه

اتاقی‌ست بدون دیوار

بی‌ستون


به این جا که رسیدم

ایستادم در این گذر

سطور شعر، این گذرها

از ناکجا به ناکجا

آغازش کجاست؟

پایانش

لحظه‌ای درنگ

به خود ایست دادم

اما می‌گذشتم

می‌گذرم

می‌گذرد

می‌ریزد


خب کجا بودم؟

در گذر بودم یا اتاق

ها دنیا

چه اتاقی؟

بی‌ستون و بی‌دیوار

تنها با یک سقف

آن هم که دارد می‌ریزد


ای آسمان

ای سقف بی‌ستون

در این زندان بی‌دیوار

چگونه اسیر شده‌ایم

تو بگو

تو هم که خراب می‌شوی بر سر ما

چگونه؟

باز هم به دری قفل می‌رسم

این جا کجاست؟

در‌های قفل دارد و دیوار ندارد

این چه زندانی‌ست؟

بی‌دیوار

با درهای بسته

در-گذر


آغازش کجاست؟

دیدم جرقه‌‌ای را در این گذر

ها خودم هستم

من جرقه‌ای در گذرم

سقف بی‌ستون می‌ریزد

چه گفتی؟

می‌ریزد

نمی‌بینی ای جرقه

می‌گذری

می‌بینی ای جرقه

فرصت تماشا را

ببین!

ببین تا...


آه سقف بی‌ستون

آیا سقف بی‌ستون دیده‌اید؟

ستون بی‌سقف؟

نه سقف بی‌ستون

چند سطر بالاتر

در گذری

جرقه‌ای گذشت

از سقف بی‌ستون می‌گفت

آیا من بودم؟

من که نیستم

جرقه در گذر، درگذشت


دارد آسمان می‌ریزد

دارد جهان می‌ریزد

طلسم غبار است*

آوازت به گوشم می‌رسد

از گذری

در شاه‌جهان‌آباد

یا شاه جهان‌ویران؟

.

مباش غره به سامان این بنا که نریزد

جهان طلسم غبار است از کجا که نریزد

بیتی از بیدل دهلوی که در شاه‌جهان‌آباد دهلی زندگی کرد و در آنجا درگذشت.

.

۲۶ بهمن

عالمِ دیدار، دیدارِ عالم

آمدم تا سخن بگویی تو

از هوای چمن بگویی تو

از گل و انجمن بگویی تو

شعرها بی‌دهن بگویی تو

تو بگویم نه من بگویی تو

-تو بگو من زبان تو شده‌ام

.

تو کشاندی مرا به گلزارت

دفتر بی‌بدیل اسرارت

آمدم لابه‌لای اشعارت

جلوه کرده کلام دربارت

که جهان شد جهان دیدارت

-من هم آیا جهان تو شده‌ام؟

.

چه جهانی، جهان مست و خراب

می‌رود دل اسیر موج شراب

چه سماعی‌ست رقص این گرداب

خواب رفتی و شد جهان بی‌تاب

خواب می‌بینی این جهان را خواب

-محو خواب گران تو شده‌ام

.

آمدم من به خواب روشن تو

آمدم تا خیال گلشن تو

دشت گل، عالمی‌ست دامن تو

عالم تو، تو و شکفتن تو

چه بهاری‌ست، فصل دیدن تو

-من کی‌ام؟ دیدگان تو شده‌ام؟

.

۱۲ بهمن ۱۴۰۰

پشت ابرها

پشت این ابرها کیست؟

قرن‌هاست که آسمان در حجاب است

دلم را می‌زنم به آسمان

هر چه می‌روم باز هم ابر

گرداگرد من

خود را هم ابر می‌بینم

ابری از غبار

حجاب

خود را کنار بزنم

شاید

...

پشت این ابرها

شاید جبل طور

شاید موسی

موسی هنوز از طور بازنگشته است

حیران است هنوز

...

موسی

موسی

چه کسی تو را خواند؟

چه شد که هنوز محو مانده‌ای آنجا

عصایت ابرها را کنار نزد

هنوز آنجایی و حکایتت ورد زبان‌ها

چه کسی از تو خبر داد؟

زبان پشت ابرها؟

آن خط نانوشته

آیا تنها تو را خوانده‌است؟

...

پشت این ابرها شاید قاف

ای قاف ای قاف حیرانی

هر چه بالا می‌روم

تو را ناپیداتر می‌بینم

من گم شده‌ام یا تو

...

آن خط نانوشته

کتاب جان

هر بار که می‌گشایمش

هوایش ابری‌ست

غرق می‌کنم خود را لابه‌لای ابرها

شاید خطی ببینم

شاید آن خط مرا هم بخواند

در ظلمات ابری چشمانم

به طور به نور

.

۲۵ دی ۱۴۰۰

خیال بی‌زمان

    برچسب‌ها : 

مرا به خلسه می‌برد نگاه ناگهان تو

مرا جدا کن از زمین، کجاست آسمان تو

مرا جدا کن از خودم، که با خودم غریبه‌ام

نگاه توست آشنا، بگو چه شد نشان تو

ستاره‌ام که بر زمین، سقوط کرده نیمه‌جان

ببر مرا کشان کشان، خوش است کهکشان تو

من و کویر خشک دل، سراب پشت هم سراب

بگو که می‌رسم دمی به چشمه نهان تو

در این سیاه‌چال شب، که بی‌نگاه مانده‌ام

بتاب ماه جان من، که ظلمتم به جان تو

خیال نور ماه تو مرا به خلسه برد باز

که چشم‌بسته دیدمت، حضور ناگهان تو

تو را نگاه می‌کنم، که من توام که تو منی

تفاوتی نمی‌کند میان من میان تو

در این غریبی زمان، به آن دیدنت خوشم

هر آن می‌رسد به من خیال بی‌زمان تو

.

۲۱ دی ۱۴۰۰

دوری

من چشم توام، روزن دیدن دور است

من در پی خود، گلشن دیدن دور است

عمری‌ست که تو در دل چشمم غیبی

تو دیدنی و دیدن دیدن دور است

۴ دی ۱۴۰۰