افیون

    برچسب‌ها : 

معتاد شد چشمم به افیون نگاهت، یک شب مرا در خلوتی آباد کردی

این روزها من ماندم و رنج خماری، افیون بی‌رحمم چرا بیداد کردی

یک بار لمست زندگی را ریخت برهم، صدها هزاران وهم و رویا کرد سرهم

من در کنارت بین یک دنیای درهم، از درد و غم ذهن مرا آزاد کردی

پرواز کردم با تو تا دربار خورشید، ما را کنار خود پذیرفت و پسندید

چرخیدم و دیدم زمین یک باره خندید، چشمان غمگین جهان را شاد کردی

یک بار لمست کار دستم داد! آری، هر گوشهٔ ذهنم تو و چشم و خماری

ساقی بیاور بهترین جنسی که داری، چشم مرا ساقی به خود معتاد کردی

دیشب نشستم گوشهٔ یک پارک تنها، دیدم که تصویر تو با من بود هر جا

آری تو بودی پیش من در باغ رویا. آیا مرا در خنده‌هایت یاد کردی؟

این روزها من ماندم و درد خماری، مردم از این دیوانه بیگانه، فراری

بیماری و داروی دردم را تو داری، با دوری‌ات بیماری‌ام را حاد کردی

۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۵۰

قاتل

من از خطر برق نگاهت غافل

زیبا و فریبنده! چه کردی با دل؟

کُشتی و گذشتی و خیانت کردی

برگرد به صحنهٔ جنایت قاتل

مرداد ۱۳۹۴

کشتی و توفان

    برچسب‌ها : 

چشم‌هایش به رنگ توفان بود... با نگاهی دل مرا هم زد

روزگارم سیاه و ابری شد، رنگ غم را به آسمانم زد

چشم‌هایش مرا کجا بردند؟ سمت دریای پر شکوه عشق...

بین دریا و آسمان دیدم، روی کشتی عشق پرچم زد

ناخدایی شدم در آن کشتی، روی امواج عشق سرگردان

هر طرف گنج تازه می‌دیدم، دست خود را به کل عالم زد

چشم‌هایش دو دزد دریایی، گنچ قلب مرا شبی بردند

با نگاهی که مثل شمشیری بر تنم ضربه‌های محکم زد

غارتم کرد و بی هوا گم شد. غرق دریای او شدم، او رفت...

حسرتم آن نگاه زیبا که ضربه می‌زد... ولی چرا کم زد

***

«چشم‌هایش فراتر از توفان» من به دریا و آسمان گفتم

غرق دریا رها رها تنها شعرم از روزگار او دم زد

۲۸ تیر ۱۳۹۴

دیوان نگاه سارا

    برچسب‌ها : 

این غزل هدیه به دیوان نگاهت سارا

جفت خورشید درخشان و سیاهت سارا (۱)

تو خودت یک غزلی خوب‌تر از هر چه غزل

شعر من منظری از صورت ماهت سارا

خنده‌های تو و موسیقی پر شور و شرر

لحن غمگین نی و گریه و آهت سارا

این خیابان و تماشای بهاری دیگر

روزگاری است نشستم سر راهت سارا

نچشیدم لبی از میوهٔ سرخ لب تو

بر دلم مانده از این عقده، جراحت سارا

سه‌شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴، بعد از اذان صبح


۱: حسین منزوی:

چند برگی است دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت

ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می‌شود ارتجالی

شترمرغ

هنگام دعا، راز و نیازی است بزرگ

سبحانه و لاحول و نمازی است بزرگ

لا حول و لا قوته الا پس کو؟

گفتند شترمرغ درازی است بزرگ

-

هر قدر دعا کردم و زاری کو؟ چی؟

شاید که خدا رفته به جایی، کوچی

گفتند که امروز شترمرغ خداست!

لاحول و لا قوته الا پوچی...

۳۱ خرداد ۱۳۹۴

تونل

    برچسب‌ها : 

سر راه من عابر خطر صد چاه است

زندگی نیست! نه این مهلکه‌ای جان‌کاه است

زندگی تونل طولانی و تاریک و عجیب

مرگ یک روزنهٔ نور که در این راه است

زندگی جادهٔ پر پیچ و خم بی آغاز

مقصدی نیست! فقط رنج سفر با ما هست...

زندگی فرصت دیدار تو را داد به من

بین این راه فقط دیدن تو دلخواه است

مثل یک باد خنک در برهوت دنیا

آه دیدار تو کوتاه‌تر از کوتاه است

***

عشق برگرد در این راه چراغ من باش

سر راه من عاشق خطر صد چاه است...

سه‌شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

دود

    برچسب‌ها : 

خاکستر اندوه در این شهر گریزان

یعنی که دل سوختهٔ عشق فراوان

من عضوی از این آتش و خاکستر و دودم

دلسوخته و خسته و آواره و ویران

دل سوخت و من ساختم و هیچ نگفتم

آن قدر که شد دود همه عالم امکان

دل سوخت و آتش به تن باور من زد

نابود شد از آتش دل، پیکر ایمان

می‌چرخم و می‌چرخم و من بندهٔ بادم

من دود وگرفتار خیابان و خیابان

***

زیبای جهان باز نگردی که بمیرم

من دود گریزانم و تو حضرت باران

۱۲ خرداد ۱۳۹۴

شادی

    برچسب‌ها : 

برای مرگ دلم باز لک زد، برای خلوت و آغاز شادی

میان زندگی پر هیاهو که نیست فرصت ابراز شادی

دلم گرفته از این ازدحام و... از این سراب و غم ناتمام و...

دوباره فکر به یک انتقام و... به مرگ -غایت سرباز شادی-

اسیر زندگی ام مثل طوطی که جای جای جهانش قفس شد

شبیه مردهٔ پرپر شدم تا شروع لحظهٔ پرواز شادی

نه روز روشن و خوبی ندیدم، دو چشم خسته و خوابم نبرد و

نشسته‌ام که بمیریم! بخوابم درون خانهٔ پر راز شادی

رسیده‌ام ته بن‌بست دنیا، چقدر خسته در این جا بمانم؟

سلام مرگ!

شروعی دوباره!

و استراحت و آغاز شادی

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

لگدمال شب

مثل اوباش سرم ریخته‌اند این غم‌ها

هر طرف دستهٔ بی رحمی و من هم تنها

راه در رفتن از این مخمصهٔ مبهم کو؟

دور و بر جمیعیت ناظر و یک همدم کو؟

دور و بر جمعیت ناظر و یک یاور نیست!

یار و همراه دلم، دشمن غم دیگر نیست!

له شدم زیر لگدهای پر از کینهٔ شب

حال یک خستهٔ بیچاره از این بدتر نیست!

‍‍‍‍***

دختر نور که آمد شب غم رفت کنار

چند سالی است؟ نمی‌دانم و آن دختر نیست...

این که سرپاست «دروغی» است که نامش «مرد» است

از درون سوخته‌ام، ظاهر من پرپر نیست...

۱۳ فروردین ۱۳۹۴

بهار بانو

    برچسب‌ها : 

ببین که عطر تنت را قشنگ می‌بویم

دقایقی که نشستی دوباره پهلویم

بهار باز رسیدی که عاشقت بشوم

رسیدن تو مبارک! بهار بانویم!

منم برابر چشمان ناز و سرسبزت

میان باغ نگاهت ترانه می‌گویم

تنت طبیعت بکر است و من چه سرگردان-

-برای لمس تنت راه چاره می‌جویم

چه بوسه‌ای! غزلم را به دشت گل بردی

لب تو مثل شقایق شکفته بر رویم

دوباره مست تو ام در بهشت آغوشت

دوباره عطر تنت را قشنگ می‌بویم...

چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳